صفر مطلق+۴۰

اول حافظ امروز: 

رونق عهد شباب است دگر بستان را 

می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را 

 

چون دل صافی دارید خداوند به شما نظر خواهد کرد و زندگی به کامتان خواهد شد.با سعی و تلاش به همه جا خواهی رسید.درهای سعادت به روی شما گشوده خواهد شد.در همه جا یکرنگ باش تا به مراد دلت برسی. 

 


 

یه ۲-۳ ماهی هست این پیام فال حافظ خط من فعاله....هر روز یه اس ام اس میاد و مثلا فال اون روزه....خوب من که کلا با تک تک ابیات حافظ عشق میکنم و خاطره دارم و پر معناست واسم ... 

اما یه مدتی هست در تلاشم که غیر فعالش کنم....هر چی هم زدم و می زنم بی فایده اس.... گیر داده هر روز این اس ام است بیاد حتماْ.... هیچ راهی هم واسه فرار نیست....پولشم دیگه به مخابرات ربط نداره که از جیب مبارک بنده اس!!!!.... 

 

اما جداْ این روزا....حس و حالم با این ابیات همخوانی غریبی پیدا میکنه...یعنی اول صبح به هر چی فکر میکنم یا حس میکنم یه جوری توی اون بیته هست....اینو میدونم که آدم بخواد یه چیزی رو به خودش ربط بده هزار تا راه واسش پیدا میکنه ها....اما میدونین گاهی به این امیدها هر چقدرم ساده نیاز هست....من اسمشو میزارم نشونه!!!!....بهش اعتقاد دارم....خدا میگه توی این دنیا هیچ چیزی رو تصادفی قرار نداده....پس نشونه اس دیگه.... 

 

من همچنان دیروز هم درس نخوندم اما دیروز یه روز بامزه بود.... 

مادر بزرگم(مادر پدرم) ظهر اومده بود خونه ی ما تا این یکی مادر بزرگم(مادر مادرم) چادرش رو براش بدوزه چون آخرای فروردین میرن مکه....تا عصر هم خونه مون بود.... میدونین با اینکه شاید عجیب به نظر برسه اما من خیلی دوستش دارم....یه حس مادرگونه بهش دارم....میدونم برای من هیچ زحمتی نکشیده و توی هیچ کدوم از مراحل بزرگ شدنم نبوده و همیشه فقط شاهد بوده اما من دوستش دارم....شاید برای اینکه میدونم پدرم توی آغوشش و با محبتش بزرگ شده....شاید چون وقتی از بابام حرف میزنه چشماش یه برق قشنگی میزنه....شاید چون هنوزم بعد از ۲۱ سال عاشق بابامه....و من خیلی دوستش دارم.... 

 

دیروز برامون از خاطره ی ازدواجش میگفت....فکر کنید ۱۳ ساله بوده و درس می خونده و ازدواج کرده.... اینقدر جالب بود...اینقدر با مزه تعریف میکرد.... مادر بزرگم شمالیه....یه زن سرحال و سر زنده....کسی با من ببینتش فکر میکنه من دخترشم نه نوه اش....هم برای اینکه خیلی سنی نداره هم واسه اینکه میگن من خیلی بهش شبیه هستم....وقتی از زمان ازدواجش گفت و اتفاقاتش احساس کردم یه چیزی تو مایه های احساس غریبی من رو اونم تجربه کرده....یه لحظه دلم گرفت که آخه وقتی خودت اینو تجربه کرده بودی چرا پس گذاشتی پدر بزرگ و عموها و حتی خودت اون خاطره ی وحشتناک و تلخ و غیر قابل تصور رو برای من به جا بزارن؟؟؟....اما خوب...دلگیر نیستم.... خیلی وقته حتی از پدر بزرگم هم گذشتم.... راستش اونو هم خیلی دوست دارم.... کوچکترین مشکلی که واسش پیش بیاد میریزم به هم.... حتی با اینکه تعداد خاطره های شیرینی که ازش دارم شاید به انگشتای دست هم نرسه.... اما من دوستش دارم... هر آدمی یه جوره دیگه.... خوب اونم اینطور بوده.... 

 

فکر میکردم این روزا حالم هی بدتر و بدتر میشه....فکر میکردم تمام درد و ناراحتی هام برگرده.... فکر میکردم همه اش بغضی هستم و اشکام میریزه.... اما اینطور نیست.... شایدم از سرخوشیه زیادمه....البته هنوز به خوبیه قبل نیستم که بتونم تمرکز کنم و درس بخونم....هنوزم قدرت خوابیدن ندارم.... میخوابم اما عمیق و آروم نه!.... هنوزم حس فرار از خاطره ها رو دارم.... اما خوبم.... یه حس های خوبی توی وجودم هست که هی بهم قدرت میده.... یه کارای نا تمومی دارم که هی بهم نهیب میزنه که باید زندگی کنی....باید ادامه بدی.... باید خوب زندگی کنی... چون ایمان داری و باید اینو به همه ثابت کنی.... و گرنه همه چیز الکیه!!!!  

 

با بچه ها توی محل کارمون قرار گذاشتیم تا یه کتاب رو همه با هم بخونیم و در موردش بحث کنیم.... کتاب از استاد علی صفایی ه....گرچه من اولین بارمه کتابای اینطور شخصیت ها رو میخونم اما از خیلی چیزایی که میگه خوشم میاد.... خیلی از حرفاش تائید حرفای کسانیه که من کتاباشون رو خوندم و به حرفاشون اعتقاد داشتم اما مثلا مسیحی بودن...حالا میبینم که دین خودمون هم کاملترش رو داره فقط حیف که ما مومنان واقعی که بتونن اینا رو بدون هیچ خط و مشی دیگه ای همون طور خالص بهمون یاد بدن نداریم! 

 

من قسمت اول این کتاب رو خوندم و حرف زیاد در موردش دارم اما از شنبه جلسه هامون رسماْ شروع میشه شاید منم یه جاهایش که بتونه براتون جالب باشه رو اینجا بنویسم.... به نظر من اشاره هایی داره که کمک میکنه آدم بزرگ بشه....از درون خودش به اوج برسه....دستورایی که خیلی ساده ان اما فوق العاده ن.... و جواب خیلی از سوالهای ما هستن....  

 

 

کارای ساخت و ساز باغمون در حال انجامه....دیشب من در حال غر زدن بودم که باغی که زمین بسکتبال نداره به درد نمی خوره بعد دایی جان هم فرمودند که:حتماْ بسکتبالیستمونم تو بودی و ما خبر نداشتیم!!!!!.... همین کارا رو میکنن من از ورزش زده میشم دیگه!!!!.... آخه آقایون طرح زمین والبیال دادن و خودشونم تائید کردن و زمین گذاشتن واسش،یعنی چه؟؟؟ دهه!!!!....ما هم زمین بسکتبال می خوایم پس!!!! 

 

میگن قسمت اول ساخت ساختمانش رو به اتمامه و پایان ساخت که بگیرن میرن سر قسمت دوم و تمام تلاششون اینه که تا تابستون آماده شه بتونیم بریم.... سه شنبه هم با مهندس رفته بودن تا تصمیم بگیرن چه درختایی اونجا بکارن بهتره و خوشمزه تره البته!!! ما گفتیم آلوچه!!! باز میگن نمیشه اونجا!!!!....یعنی تا حرص من رو در نیارن درست نمیشن این مردا!!! 

 

دوست دارم زودتر آماده شه....دوست دارم همه ی روزای تعطیل اونجا باشم....توی یه فضای دیگه....یه جای سبز یه جایی که هر گوشه اش میتونی خلوت کنی و فکر کنی و بنویسی و لذت ببری.... یه جا غیر از خونه ای که همیشه توش هستی....کاش دریا هم خریدنی بود میخریدیم میزاشتیم اونجا 

  

اوه اوه شنبه را هم در راه داریم و منم که با یکی از دکترای تیممون دعوام شده حسابی و هنوزم تصمیم نگرفتم که بهش بی محلی کنم اصلا جواب ندم یا اینکه هر چی گفت منم جوابشو بدم و خلاصه که اعصاب ندارم!!!!.... اصلا خوش ندارم ببینمش!!!! 

 

پ.ن:فردا جمعه اس.....یه روزی که از فردا و به خاطر فردا خاص خواهد شد.... من با اینکه دورم اما اشتیاق عجیبی براش دارم.... از الان قلبم داره تند تند می لرزه.... من نیستم تا ببینم چطور اتفاق می افته اما ضربان قلبم از الان میگه که بی نظیر خواهد بود.... 

تمامِ من فردا با تو خواهد بود عزیز ترینِ من 

 

پ.ن۲: باور نکن که دلم به نبودنت خو گرفته....تنها به تظاهر عادت میکند و در حصار خویش بیشتر و بیشتر فرو می رود....دور از تمام آدمها.... دوستت دارم من، تا نداشت!

  

 

صفر مطلق+۳۹

سلام 

بعد از ۳ روز تعطیلی واقعاْ الان و این وقت صبح سر کار بودن خیلی غمگینانه و مایوس کننده اس.... یعنی فکر کنم ۱۰۰ سال هم از زمان مشغول به کار شدن من بگذره بازم من به این تایم اول وقتش عمراْ عادت کنم!!!.... 

 

الان ۲ شبه که من چشم روی هم نزاشتم!!!! 

خوب....انتظارش می رفت....خودم در همون صدم ثانیه ی اول فهمیدم که دوباره چیییی پیش رو دارم.اما دارم سفت و سخت جلوش می ایستم....بخصوص اینکه این بار دورم هم زیاد شلوغ نیست و وقتایی هم که کم میارم کسی نیست که هلم بده جلو!...(دلیل این موضوع رو ۲ روز دیگه می نویسم جهت سورپرایز جمیع وبلاگ نویسان

 

دیروز نزدیکای ظهر رفتم خونه ی دوست جون جانمون که نرم افزار آماری رو روی لپ تاپم نصب کنه و دیگه این پروژه ی دوم هم به انجام برسه با خیال راحت به زندگیمون برسیم....و اونجا هم با کمک هم ماکارونی درست کردیم!!!!..... با اینکه طعم و روش کاملا من در آوردی بود!!! اما بسی به دل نشست و همه اش خورده شد.... 

 

یک کمی هم شرح ما وقع برای دوستم دادم و کلی عصبانی شد و کم مونده بود منو بزنه که چرا تو هی سکوت میکنی و حال طرف رو نمیاری سر جاش!!!!.... و حالا باید یکی می اومد ایشون رو می گرفت .... بعد اینقدر حرص می خورد که من نمیتونستم باهاش درد و دل کنم.... بابا خو یک کم گوش شنواااااا نیازه فقط همیییییییییییییین!!!! 

 

۴ بود که برگشتم خونه....خوابم می اومد....شب قبلشم از ناراحتی و سر درد خوابم نبرده بود... یه نیم ساعتی چشمام بسته شد اما با سر درد شدید تری از خواب بیدار شدم.... 

 

هی رفتم پایین خونه ی مادر بزرگه هی برگشتم بالا....به قول مامان شما بگو روح سرگردان!!!!.... آروم و قرار نداشتم....علت هم این بود که حالم گرفته بود و به زوووور می خواستم گریه نکنم بگم من قویم!!!  یکی نبود بگه دخترم عزیزم حالا از قدرتت هم چیزی کم نمیشه گریه کنی ها....بهتر از اینه که داری اینجوری خودتو آزار میدی که..... 

 

از ترسم حتی آهنگ نمیزاشتم....فقط داشتم وب گردی می کردم یهو آهنگ یکی از وبلاگا شروع به خوندن کرد و آی این اشکای بنده می ریخت آی می ریخت که خودم مونده بودم اینا کجا بودن؟؟؟ اینقدرم قیافه ام مظلوم شده بود دل خودم واسه خودم هلاک شد.... 

 

میون این اشکا داداش بزرگه برداشته برام کتلت آورده!!!!....بعدم دید دارم گریه می کنم سریع رفت...بعد برگشت بوسیدم دوباره سریع رفت....من دقیقا علت این سریع رفتنش رو متوجه نشدم احتمالا یه راهکار بوده که به ذهنش رسیده!!!! 

 

دیگه از بعد از اتمام عزاداریمون هم همین جوری روی تختم افتاده بودم و درس و اینا هم که کلا تعطیل!!!!.... 

از ساعت ۱۰ هم رسماْ اعلام خواب کردم گفتم شاید ۱۲ خوابم ببره صبح باید برم سر کار که تا خود ۶:۳۰ صبح بیدار بودم و بعدم بلند شدم آماده شدم اومدم اینجا.... 

 

اینقدرم هوا سرده که من ۳ تا ۳ تا از هر نوع لباسی که فکر کنید پوشیدم باز الان که دارم می نویسم دروغ نگم سردمه!!!!.... هوا ساز اینجا هم به درد عمه اشون می خوره....فقط صدا داره!!!! 

 

دلم میخواست امروز تنها نبودم....این چیزی بود که واقعا بهش نیاز داشتم....اما نشد.... فکر کنم خدا یه برنامه ریزی های بسیار سختی در نظر داره فقط مطمئن نیستم سطح تحمل منو هم حساب کرده یا نه.... 

 

یه سوال اونوقت:چرا هی طلا داره گرون میشه؟؟؟  

 مامان ۲ ماه پیش به من گفت بیا برو همه ی پس اندازتو طلا بگیر....منم گفتم:صد سااااال.... ۲ سال پیش همون  اوایل کارم حقوقم رو جمع کردم و به اضافه ی پس اندازایی که از قبل داشتم یه سرویس حدود ۵ میلیونی که جواهر داشت برای مامان گرفتم.... سرویسه خیلی شیکه....و کلی هم برلیان توشه.... فکر کنم الان یه چیزی مثل اون باید ۱۰ میلیون شده باشه.... 

 

اون سال من این کارو واسه مامان کردم چون کلا طلا دوست داره اما خودم تا حالا نشده واسه خودم طلا بخرم....اصلا اهلش نیستم....بدلیجات رنگ و وارنگ رو بیشتر ترجیح میدم و برای مهمونی و یا حالا گاهی دلم بخواد هم طلا دارم دیگه چه کاریه آخه.... 

 

مامان تازه میخواست بره وام هم بگیره و طلا بخره....من نزاشتم.... 

بعد الان کی جرئت داره در مورد طلا حرف بزنه!!!!.... 

خوب با من هماهنگ نمیکنن طلا رو گرون می کنن همین میشه دیگه....بین مادر دختر اختلاف میندازن.... 

 

مامان هی میگه دیدی نزاشتی من بخرم؟منم میگم:مادر من عزیز من اگر شما خریده بودی که بعدش ارزون می شد گرون نمیشد که ... شما نخریدی گرون شد....حالا اگر الان بری بخری تالاپی قیمت طلا افت میکنه میره همون جایی که ۱۰ سال پیش بود.... 

 

در نتیجه اگر یک ذره هم شهامت خرید در مادر باقی مونده بود ما به فنا میدیم!!!! 

 

خوب آخه ما که طلا نمیگیریم که بعد که گرون شد بفروشیم پس چه کاریه که هی میگن سرمایه اس سرمایه اس!!!!....من که کلا کاری به اقتصاد و این مسائل ندارم....فقط دارم فکر پسرای بیچاره رو می کنم....الان واقعا دلم براشون می سوزه....اگر خانواده ی محکمی پشتشون نباشه زندگی سختی رو میگذرونن....یا کار ثابت ندارن....یا اگرم داشته باشن اینقدر حقوقش نسبت به مخارج کمه که بود و نبودش یکیه....بعد این وسط زنم بخوان بگیرن و یه خونه رو بگردونن....آقا سخته خدایی دیگه.... 

 

جاااان من توی این گرونیه سکه خانومای محترم یک کمی همکاری کنن نرن مهریه هاشونو بزارن اجرا....اصل نامردیه....یک کمی دل رحم باشید 

 

پ.ن:زخم دلم را به رویای آمدنت تسکین می دهم....و جز تو برای تو درمان ندارم....  

 

پ.ن۲:خدا جونم....هنوزم سر عهدم هستم....یک کم بدقلقی هامو تحمل کن تا سفت و محکم دوباره بایستم....یادم نرفته که عشق تو با ارزش ترین هدیه ی دنیاست....  

 

پ.ن۳:(اینم فال حافظ امروزم) 

بر سر آنم که گر ز دست بر آید 

دست به کاری زنم که غصه سر آید 

 

تصمیم مهمی در زندگی گرفته  اید که مصمم هستید آن را عملی کنید نیت شما خوب است با توکل بر خدا و عقل و درایت تلاش می کنید سعی کنید خود را از یاس و نا امیدی دور کنید به امید خدا مشکلاتتان بر طرف خواهد شد....

آخرین حرف درگوشی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.