صفر مطلق+ ۶۲

خیلی از اطرافیانم بهم میگن که من مهربونم! 

و بیشترشون بهم میگن که اینجوری مهربون بودن بهت ضربه می زنه و اذیت میشی... 

 

اما حقیقت اینه که من همیشه هم مهربون نیستم 

من اون لحظه و اون زمانی میتونم مهربون باشم که دلم این محبته رو ازم بخواد....یعنی دوست داشته باشم به کسی محبت کنم....لذت ببرم از اینکه با مهربونی برخورد کنم!.... و خوب شاید این بشه اووووج خودخواهی!!!!.....و شاید من به جای اینکه بگم مهربونم باید بگم خودخواهم ... 

 

اما 

 

اینجوری حس بهتری دارم چون در مقابل این مهربونی حتی اگر خودم هم ضربه ای بخورم یا از سمت اون فرد غافلگیر شم و فکر کنم که جواب خوبیمو اونجور که باید میداده،نداده،از اینکه کاری براش کردم اصلا و ابدا پشیمون نمیشم....چون میدونم که قبل از اون،خودم بابت اون کاره لذت بردم و به آرامش رسیدم! 

 

با اینکه برای من یکی از ارزشمند ترین حس های دنیا اینه که توی روابطم با آدما درست عمل کنم و رضایت داشته باشم و بتونم کسی رو از خودم شاد نگه دارم و با اینکه این حس رضایتمندی قدرت داره تا تمام غم و ناراحتی های زندگی من رو کلا از بین ببره اما خیلی وقتا هم سمتش نمیرم!.... هر وقت که احساس کنم خلوص این حس میخواد کم بشه.... هر وقت ببینم که داره یه رنگ دیگه میگیره....مثل اجبار!!!!....طرفت لطف های قبلیت رو به حساب وظیفه میزاره و حالا ازت انتظار داره که کاری که میخواد رو براش بکنی!!!!.... 

 

همه ی اینا رو گفتم که بگم که همون شخصی که توی پستای قبل نوشته بودم که میخواد بیاد مشاوره بگیره ازم و من بشم پشتیبانش و اینا!!!!....ازم خواسته که امروز برم دنبال جزوه ای که میخواد و گیر بیارم واسش و براش بدم زیراکس و بعدم ببرم خونه(آخه خونه هامون نزدیکه) تا هر وقت تونست! بیاد بگیره!!!!!!....   

شاید من یک کمی به خودم فشار بیارم همه ی این کارایی که ایشون خواستن رو بتونم انجام بدم اما.... حقیقت اینه که دلم نمیخواد! و شاید باید از این موضوع خیلی هم شرمنده باشم.... از اینکه حتما من در وجودم خصوصیات منفی زیادی دارم که داره جلومو میگیره تا اینکارو نکنم.... اما.... من فکر میکنم که هر کسی اول باید به این فکر کنه که خودش ملزمه کار خودش رو انجام بده.... اینکه اون حالشو نداره این همه راه بیاد تا اینجا و من چون اینجام باید کارشو انجام بدم مسخره اس.... چون منم امروز آخرین روز کاریمه و باید اینجا رو یه سر و سامانی بدم و امروز ۵ شنبه اس و همه زود میرن!..... و اصلا هیچ کدوم از اینا هم که نبود،من هیچ حس خوبی نسبت به این کار ندارم..... به شخصی که به خودش اجازه میده بی پروا به شخصیت و وجود یه نفر بی احترامی کنه.... من که چیزی نگفتم و بعدم که عذر خواهی کرد گفتم اصلا به نظرم مهم نبود حرفش! اما من نمیتونم واسه ی این ادم مهربون تر از اون حدی که خودم تعیین میکنم باشم!!!! آقا زور که نیس که.... 

 

یه جایی مهربون بودن بهم آرامش و رضایت میده یه جایی هم مهربون بودن همه اش باعث میشه حرص بخورم و اعصابم خرد شه.... چه کاریه خوب!!!!! 

 

هوا یه جوریه....دل آدم میگیره....دل منم که منتظر بهانه اس... 

 

داره وقت آخرین ها میرسه.... آخرین ۵شنبه ی سال....آخرین روز کاری سال.... آخرین....!.... خدایا بین آخرینِ امسال و اولینِ سال آینده مون یه عالمه خیر و نیکی قرار بده.....  

 

امروز عصر جلسه ی خیریه داریم....دوست دارم یه کمک خاص بهشون بکنم....برم ببینم خدا چی جلوی راهم قرار میده! 

 

کلی کتاب و جزوه و مقاله برای عیدم جور کردم که بشینم بلاخره سر اون کاری که تصمیم گرفتیم انجام بدیم تا هی این مستر همکار نیاد به من بگه هیچ کاری نمیکنم.... 

 

پ.ن: باز اعصابم توی خونه بهم ریخت....باز شاکی شدم از زمین و زمان.... باز سر لجبازی با خودم، زدم هر چی داشتم و نداشتم خراب کردم..... باز آدما رو از دور خودم دور کردم.... باز رفتم توی اون کلبه ی تنهای تاریک و مخروبه.... و فکر کردم این راه حل همه ی مشکلاته!.... عیب نداره.... این دخترک حالا حالا ها درست بشو نیست....بلاخره باید تاوان اشتباهاتشو هم بده دیگه..... خودم کردم که لعنت بر خودم باد!!!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
Nima پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ق.ظ http://Nimacruise.blosky.com

این نیز بگذرد ...
منم یه زمانی همینجوری بودم اما دیدم با این کارا فقط به خودم لطمه می زنم و بس !

زینب پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ق.ظ

منم بی حسم...
هیچ احساس خوبی و ذوقی برای سال جدید ندارم...
خوب نیستم در کل...
مرسی که اومدی خواهری

لیلی پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 ب.ظ

سلام عزیزم. منم دلم برات تنگ شده. جات خالی.
فاطمه هم سلام میرسونه.
عزیزم امیدوارم سال جدید ÷راز اتفاقای خوب باشه واست. آخرین روز کاری امسالتم که داره تموم میشه. آرزوی موفقیت توی کارت دارم.

منم برات همینو از خدا می خوام عزیزم

سید پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ب.ظ

سلام! سال نو پیشاپیش مبارک

هرچی فکر کردم دیدم تو این یه مورد خاص کاملا حق با شماست مادمازل!

البته من که تا به حال چشم غره بیشتر دبدم تا مهربونی

تو رو خدا... تو رو به امام اولی... بشین ببین باید واسه آگاهی واجی چیکار کنیم.

بازم عید شما و تمام اعضای خانواده تون مخصوصا مادر و دایی تون مبارک باشه انشاءالله

سلام.سال نو شما هم مبارک باشه
خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که نمردم و بلاخره یه روزی رو هم دیدم که شما بتونی حق رو به من بدی!!!! والله!!! این مورد جزء عجایب هفت گانه جهان قابل ثبته!!!!

یه وقتایی آدم از حضور کسی یه حس خوب بهش دست میده....من الان باید اعتراف کنم که نسبت به این کامنت و حضور شما این حس خوب رو پیدا کردم

شما هم پیشاپیش سال نو رو از طرف من به مادرتون تبریک بگید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد