صفر مطلق+۸۱

 

 

جوابم نکن مردم از نا امیدی 

شاید عاشقم شی خدا رو چه دیدی 

خیال کن جواب منو دادی اما 

عزیزم جواب خدا رو چی میدی 

 

همینجوری اشکام سرایزیر میشن 

دیگه از خودم اختیاری ندارم  

من از عشق چیزی نمی خوام به جز تو 

 ولی از تو هیچ انتظاری ندارم 

 

صبوریم کمه بی قراریم زیاده 

چقدر بی قرارم منه صاف و ساده 

عزیزم چقدر سخته دل کندن از تو 

عزیزم چقدر تلخه کام من از تو 


 

کلا یه تلاش بیخود دارم میکنم که بگم همه چیز خوبه و منم رو به راهم و اوضاع قند و شکره! 

چی خوب و رو به راهه وقتی من با تمام قوا تلاش می کنم که همه ی فرصت هایی که توی خونه هستم رو بخوابم؟؟؟!!!! حتی به زور چشمامو به هم فشار بدم یا توهم بزنم که خوابم؟؟؟!!!! 

 

چی خوبه وقتی من فلشم رو توی صد تا سوراخ قایم میکنم که جلوی چشمم نیاد و نشینم آهنگ گوش بدم که اوضاع از کنترل خارج نشه و تابلو نشه که یه چیزیمه!!!! 

 

حال و هوای یه زندانی رو دارم که فقط چون توی زندانه جرم نمی کنه!!!(الان میان بهم میگن چرا حرف بد میزنی یا مثالات از معتاداس یا دزدا!!!! کسی هم که ادبیات نخونده بیاد از استعارات ادبی یه کنفرانس بده که)  

اما من دقیقا اینو حس میکنم....یعنی دارم به زوووور شرایط خودم رو شاد و سر پا نشون میدم در حالی که اگر ثانیه ای این کنترل نا محسوس شدید رو بردارم هیچییییی ازم نمیمونه!!!!  

 

دلم طبیعت می خواد....دریا می خواد....تنهاییی و خلوت شمال و جنگلاشو می خواد.... دلم یه جایی رو میخواد که هیچ کس نشناسه منو.... و من شاید حتی کنار دریا از ته دل فریاد بزنم.... دلم میخواد خدا یه دقیقه بشینه و من بهش فقط غر بزنم.... به مهربونی خودش قسم که هیچیییی ازش نمیخوام.... فقط بشینه تا غر بزنم و اونم گوش بده و بعدش هم اون بره سر کار خودش هم من برگردم سر همون زندگی قبلی.... 

 

حس میکنم انگیزه هام دونه دونه دارن برام از اهمیت می افتن.... بخصوص وقتی همه با قضاوتای الکیشون حرفایی میزنن که نا امید کننده اس.... گرچه من معمولا کار خودم رو میکنم اما این اغراقه اگر بگم تاثیر نمی گیرم!.... 

 

دوستم زنگ زده که حالا که کنکور نداری پس بیا بریم عصرا بیرون!!!!....میگم حوصله ندارم!!!!... میگه افسرده شدی اونم از نوع مزمنش!.....بعد میشینیم با همدیگه در راستای پیشگیری از افسردگی یه برنامه ی تفریحی میریزیم اما آخرش دوباره بهش میگم که:نه! حوصله ندارم میخوام بخوابم!!!!.... بعد میرم توی اتاق تاریک و سرم رو روی بالش میزارم و میرم هپروت.... شایدم توی خواب اشک میریزم.....نمیدونم....به خدا دیگه نمیدونم دلم چشه.... نه چیزی دارم که به خاطرش ناراحت باشم....نه کسی رو دارم که واسش ناراحت باشم.... نه غصه ای دارم و نه حتی استرسی..... 

 

دلم به شدت میخواد برم پرورشگاه....اونجایی که بچه های بی سرپرست۲-۳ ساله رو نگه میدارن.... دلم میخواد برم وسطشون و یه عالمه باهاشون بازی کنم و بغلشون کنم و بوسشون کنم و بخندن و منم بخندم....حس میکنم فقط بین اونا میتونم از ته دلم و واقعی بخندم.... دلم میخواد بهشون محبت کنم تا یک کمی آروم شم.... دلم میخواد به کسی محبت کنم که معنیه این محبت رو بفهمه..... قدرشو بفهمه.... و ارامششو حس کنه..... و من بی توقع بی هیچ انتظاری بهش محبت کنم.....  

 

امروز، حس قشنگ یه برادر رو به خواهرش دیدم..... برام خیلی دلنشین بود.... خیلی دوست داشتنی بود.... همیشه اینو میدونستم که برادرای بزرگتر خواهرای کوچیکترشون رو دوست دارن و خیلی مواظبشونن....اما تا حالا چیزی از زبون پسرا نشنیده بودم....اشتباه نمی کردم که میگفتم اگر یه روزی ازدواج کردم دوست دارم بچه ی اولم پسر باشه و بعدش دیگه دختر! آخه دخترم باید یه برادر بزرگتر داشته باشه که مواظبش باشه....آخه خودم خیلیییی وقتا جای خالی حمایت اون برادر بزرگ رو توی زندگیمون خالی دیدم....خیلی از اون وقتایی که ترسیدم.... خیلی از اون وقتایی که دنیا اون روی نا امنشو به رخم کشید.....همون وقتایی که من از بی پناهی می لرزیدم و هیچ کس نمیدونست..... 

 

آآآآآههههه...... 

 

مامان بزرگم رسید از مکه....الان باید اونجا باشم....اما.....اما خوب نیستم.....دلم هنوزم تاریکی اتاق رو میخواد و خواب و دوری از همه چی..... 

برم همین چاووشی رو گوش بدم که تنها آهنگیه که روی لپتاپ نگه داشتم.... 

نزار زندگیم راحت از هم بپاشه

جوابم نکن مردم از بی جوابی 

یه چیزی بگو پیش از اینکه بمیرم 

به خوابم بیا پیش از اینکه بخوابی 

 

شب از نیمه های زمستون گذشته  

به خوابم بیا پیش از اینکه بمیرم

اگه پا به خوابم گذاشتی عزیزم  

یه چیزی بگو بلکه آروم بگیرم  

  

صبوریم کمه بی قراریم زیاده

چقدر بی قرارم منه صاف و ساده

عزیزم چقدر سخته دل کندن از تو

عزیزم چقدر تلخه کام من از تو  

 

پ.ن۱: وقتی همه ی آدما به پول و قیافه و قد و رنگ چشم و ماشین و .... فکر میکنن چرا هنوز باید امید داشت به اینکه هستن کسانی که زندگی رو عمیق تر می خوان!!!! 

 

پ.ن۲: وقتی آخرش اونی که مجبوره همه ی کارا رو انجام بده و همه چیز رو تنظیم کنه خودمم چه اصراریه که برای جلوگیری از افسردگی طرف و اینکه فقط حس ریاست طلبیش ارضا شه بگم نه من وقت ندارم تو هماهنگ کننده باش؟؟؟؟ هان؟؟؟؟....من چرا باید جای چند نفر کار کنم؟؟؟؟ کنکور نمیدم اما بلاخره زندگی و کار و برنامه های خودمو که دارم که.... 

 

پ.ن۳: کلا این پست هیچ ارزش و اعتباری نداره.... فقط جهت سبک شدن نوشتم....میدونید که.... من جز اینجا جایی درد و دل نمی کنم!

 

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:28 ب.ظ

آجیییییییییییییییییی این چه آهنگیه
نمیدونم چی بگم به خدا..
باهات کلی حرف دارم میام به زودی بهت میگم!


هوم!!!! غمناکه خوب!
واااای یعنی چه خبره آیا؟؟؟

نانا سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:10 ب.ظ


یه ذره شبیه منی توووو در بعضی موارد 90درصد

شیما لیلی ام اومد باز باید قرار مدار بذاریمااا خانومی
اصی یه روز اول بریم بیرون بحرفیم که اونجا هی برقصیم چقدر من بدجنسسماااااا


عزیزم
بعدشم افسردگی مث یه مرداب میمونه
تو افسره میشی
بعد همش دنبال آهنگای غمگینی
دنبال جملات مایوس کنده
باید یه سیلی به خودت بزنی

بعدش من یه بار خواستم برم پرورشگاه نشد!! نمیذارن!!
حتی خانه سالمندان یه بار شخصی رفتم نذاشتم !!‌فقط تا دم در رام دادن!!:( حتمن باید فامیل باشی:(


عزیزم شیماجونم بریم پارک شهید رجایی
معتاد میشیم این غمها یادمون میره

میدونم پرورشگاه رفتن و اجازه گرفتن کار سختیه اما من بلاخره این کارو می کنم....

بریم!
منقل ببریمااااا....معتاد شدیم اون وسط بدون امکانات نمونیم

سید چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ق.ظ

ای بابا دوباره زدی به صحرای کربلا که! چت شد دوباره؟

تکنولوژی همه این چیزا را درست کرده: یه اسکرین سیور دریاچه بریز رو اون لوپ لوپ یا کامی جونت. انقدر باحاله که نگو همچین صدای اب و پرنده و اینا میده که نگو. بعدش هم تو گوشت آهنگ «می خوام برم دریاکنار، دریاکنار هنوز قشنگه» را بذار دیگه همه چی حله

«پول پله ایست برای رسیدن به حس قشنگ دل سپردن!» این رو خدا بیامرز برادرم می گفت

از این به بعد هرقت کسی بهت گفت حرفام چطور بود؟ بگو: very cool بود! تا هم اون طرف خوشحال بشه هم شما!


نه اینجوری فایده نداره....امتحان کردم جواب نداد بیشتر دلم تنگ شد!
مگه اینکه از این سینما ۳-۴ بعدیا برم که دریا توش باشه....تازه آب هم بهم بپاشه

ایییییی خدااااا یعنی اون روز نرسه که کار شما به اون کتابه گره بخوره چون اون وقت من جواب این همه مظلومیتم رو خواهم گرفت!!! آمین!!!


بعدشم که گرچه باید برای همه عقاید احترام گذاشت اما اون دل سپردنی که از پله ی پول رد شده باشه هر اسمی میتونه داشته باشه الا همین دل سپردن!!!!

افسانه چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ب.ظ http://gtale.blogsky.com/

سلام شیما جون
به سلامتی مامان بزرگتون از سفر مکه برگشت؟؟
از طرف من ببوسش

آره عزیزم برگشتن....چشم

نانا چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ب.ظ


به من خوش گذشتاااااا حسابی
وای چ دلم تنگت شد یهووو

واسه منم عاااااالییی و بی نظیر بود....
الان مواد بدم خدمتتون؟؟؟

نانا چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ب.ظ

هرچب گشتم مائده رو نیافتمااا

مائیییده وبلاگ نمی نویسه عزیز دلم
اما همه جمع بشیم اونم میارمش...آخه اونم عاشق جمع های دوستیه

افسانه پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:47 ب.ظ http://gtale.blogsky.com/

شیما جون
منو می شناسید؟؟
من افسانه ام خاطرات کهنه یادتون هست؟یادتون نمیاد ببینید لینکشم کردید بازم یادتون نمیاد
عجب دنیای بی وفاییه
باید هم یادتون نیادددددددددددهیچ حال مارو می پرسید؟

هوم؟؟؟ خو دیگه حافظه ام اینقدرا هم مشکل نداره کههههه
نرسیدم این مدت جایی کامنت بزارم اما اومدم و خوندم گلم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد