سفر(ماهانتا)

با نگاه خسته ات چه می گویی؟ 

این چه گفتاری است باز در ذهن تو 

باز از من چه می خواهی؟ 

ای مونس تنهایی من  

روزگاری است نشته ام به پای تو  

در دلم های های گریه های توست 

بی صدا گذشته ام از کوچه ها در  نیمه شب  

و سکوتم چه تنهاست... 

مرا تازگی ده؛ایی همسفر بهار  

واژها در چنگ من است 

خاموشم بر سر لغات 

شوری است بر سر بارش ایام 

می گذرم از سر توده ای خاک 

سالهاست می گذرم 

و امروز باز گذزم از خاک است 

گذر از فاصله هاست 

سفر از خاک به آسمان  

سفر چلچله ها در وقت بهار  

باکی نیست؛شتاب سفر است 

 

 

من و آنچه گذشت (۲)

بلههههه 

داشتم می گفتم... تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com 

مادر بزرگ دیگه دستاشو دراز کرده بود و آیت الکرسی ای بود که تند تند میخوند تا خدا واسمون بنزین بفرسته...دایی اعصابش رفته بود تعطیلات و به صدای خواننده ی بیچاره گیر میداد.تصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست             www.bahar-20.com... من و بچه ها هم با شونصد تا چشم از پنجره ی ماشین آویزون بودیم که مبادا جایگاهی ببینیم اما دریغ... تصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

 

 از هر ماشینی که پرسیدیم پمپ بنزین کجاست  همگی متفق القول میگفتن ۱۰۰ متر جلوتر...خیابونه دیگه داشت تمام میشد و هیچ فرق نمیکرد که اول خیابون این سوال رو میکردیم یا آخر خیابون...در هر حال ۱۰۰ متر جلوتر بود!!!! تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

 

نهایتاْ از دور یه جایگاه دیدم و اشک شوق بود که از دیدگان همه میریخت...واسه خودمون جشن گرفتیم و ۲تا ماشین هی واسه هم بوق میزدیم و چراغ میزدیم و شادی بروز میدادیم که رسیدیم به یه بریدگی که باید از اونجا وارد جایگاه میشدیم یه دفعه دیدیم چرا همه برامون یا راهنما زدن یا فلشر... و متحد با هم دارن به پمپ بنزین اشاره میکنن... فک کن!!!!.. همه انگار در این شادیه ما شریک بودن...تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

 

 

بعد از اینکه ماشینمون به یه نون و نوایی رسید،آقایون رفتن تا از چند نفر مسیر رفتن از کرمانشاه به مریوان رو چک کنن که یه انسان ...(آخه چی بهش بگم که هم خدا رو خوش بیاد هم بنده ی خدا روتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com)...خلاصه ایشون لطف فرمودن و گفتن کجای کارید که یه جاده هست که محلیه و ۱ ساعت و نیم راهتون رو نزدیک تر میکنه و بیاید از اون راه برید که زودتر برسید... ما هم خوچحالانه گفتیم دیگه پس تا ۱۰:۳۰ حتما میرسیم هتل با این حساب... تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

 

 

آقاهه در انتهای فرمایشاتش فقط لطف کرد گفت که ۹ به بعد این جاده یه مقدار خطر داره حسن.... چون اشرار قدم رنجه میکنن و ممکنه که...آره دیگ... گفت اگر کسی دیدید دست تکون داد و اینا نایستید.... ما هم گفتیم هههه... ما اینقدر تند میریم که وقت نمیکنه دست تکون بده... بعدم عمراْ ماشینی سرعتش به ماشینه ما برسه و اینا... علی هم دقیقه ای ۱ بار مشخصات کل ماشینا رو در مقایسه با ما مرور میکرد تا اعلام کنه که بابا جان موتور این ماشین قدرتش ۳۵۰۰ تاست و مگه کم الکیه و از این صوبتا.... 

 

 

خوچ و خرم در حال رفتن بودیم که ییهو دیدیم ای وای چرا سرمون هی میخوره به سقف ماشین؟ چرا هی تکون می خوریم؟؟؟ چرا ماشین بازیش گرفته؟؟؟ تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

که بعد از چند دقیقه فهمیدیم به به... چه زیبا... ما در ابتدای یه جاده ی خاکی هستیم که تا به حال اسفالت به خودش ندیده و پر از سنگ و ایناست... سرعت که در حد ۱ کیلومتر در ساعت...تازه چون ماشینمون سطحش پایین بود هی میخورد به زمین و این قلب ما بود که در حلقمون گیر کرده بود... تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

 

 

جاده ی تاریکی بود...وجود اون گرد و غباره هم همه چیز رو بدتر کرده بود...هیچی نمیدیدم حتی به ماشینم از کنارمون رد نمیشد... ۳۰ دقیقه ای گذشته بود و همه توی دلمون میگفتیم اگر اینجا یکی جلومونو گرفت چی میشه؟...جاده اونقدر بده که نمیشه تند رفت.... و در نتیجه تمام...  

 

 

خلاصه یه ترسی توی صورت همه دیده میشد...و من از همه بدتر...اینم از مزایای لاست دیدن...دقیقا اونجا عین لاست بود...منی که کل مسیر از خستگی چشمام بسته بود و آهنگ گوش میدادم اون موقع با هوشیاری بالا سعی میکردم حواسم به جاده باشهتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

هیجان روی ۱۰۰ بود...در همین حین دایی یه دفعه گفت:اااا این پیره زنه اینجا چرا نشسته؟!!!... ما همه برگشتیم به اون سمت که دایی نشون میداد اما هیچی نبود... داشتیم از خطای دید میگفتیم که علی یه هو گفت اااا ایناها پیره زنه...دوباره نگاه کردیم به جایی که علی میگفت اما بازم هیچی ندیدیم... باز گفتیم علی چشاش مچکل داره اصلاْ!.... چند دقیقه بعد زندایی هم این موضوع رو دید و دیگه .... تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

 

 

چند قدم جلوتر به یه روستا مانند رسیده بودیم اما همه ی چراغا خاموش و چند تا مرد با چفیه که دور سرشون رو بسته بودن و با تعجب ما رو نگاه میکردن... فکر کنم اشتیباه گرفته بودنمون.... 

از روستاهه که گذشتیم یه ماشین مثل نیسان اما بزرگتر دیدیم که راه جاده رو بسته.... بنده با کمال شهامت چشمامو بستم و گفتم تمام شد!!!...خدایا به قول بچه ها پناه میبریم به تو!!! تصاویر زیبا سازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

 

 

پ.ن: این روزا با مستر قهرم نا فرم... میبینمش کهیر میزنم... اصلاْ نمیتونم خودمو کنترل کنم... بی نهایت منتظر رسیدن شنبه هستم برای تصفیه حساب.... تا به حال خبر نداشتم اینقدر خبیثم هاااااا 

 

 

پ.ن۲:دقت کردین یه وقتایی چطور ذوق مرگ میشین از شنیدن یه چیزایی؟؟؟... نه جدی دقت کردین؟؟؟...آیییی خدایی حال میده....تصاویر زیبا سازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

 

پ.ن۳:کلاْ وقتی جدی میشی یه حس جالبی پیش میاد... یه حسی که نه میشه گفت نه میشه نوشت... یه چیزی تووو مایه های بامزه باکلاس شدن...چه کنم که وقتی این حسه میاد عجیب دلم میخواد بزنم این جدیت رو به هم بریزم ...خودت میدونی دیگه.... وچکل داشتن که شاخ و دم ندالهههههتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com  

  

پ.ن۴: 

دلم تنگه هواته 

خاطرخواهه چشاته 

مث سایه تا هر جا که بری 

اونم باهاته 

بخوای نخوای میخوامت 

با آهنگ کلامت 

دل عاشق من بدجوری افتاده تووو دامت  

... 

دلت یاس پر احساسه گلم بی برو برگرد 

تو رو جون همین ترانه باز به خونه برگرد 

.... 

بیا برات می خوام بخونم از این شب نامرد 

... 

تویی هم نفس من 

تو بشکن قفس من 

تویی عشق منو جون منو همه کس من 

.... 

 

این شعر بی ارتباط ترین چیزی بود که میشه به شرح روزانه های من مربوط کرد اما...دلم هوای احساسم رو کرده... کی من خودم میشم؟؟؟ یعنی میاد روزی که گذشته فقط خاطره باشه؟ یعنی میاد روزی که... گاهی از تظاهر کردنم خسته میشم...جنگ سختیه...اما...حیف مرداد نزدیکه و زشته یه مردادی کم بیاره... 

 

بیا داد بزنیم قصه فقط لیلی و مجنون!!!  

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

 

 

 

من و آنچه گذشت (۱)

به به 

میبینم که من هنوز زنده هستم و تشریف دارم اینجا... 

ای خدااااااا 

 

خوب...با عرض تشکر از حضور منور همگیتون که اصلاْ و ابدا نگرانم نشدید و اینقدر منو شناختین که فهمیدین این بادمجون بم چی؟ آفت نداره...آره داداچ... 

 

اینجانب به این دلیل که بسیار بسیار سفر خاطره انگیز و مهیجی رو پشت سر گذاشتم تصمیم گرفتم اینجا شرح ما وقع(داری دیگه؟ ) رو بنویسم که درس عبرتی باشد برای نوادگان عزیزمان...  

 

خلاصه!!! 

یکشنبه شب بود که خسته و در حال مرگ رسیدم خونه و دیدم که ای داد کانون گرم خانواده باز من رو در حد پشه هم حساب نکرده و با توجه به تمام گریه زاری های بنده از اینکه بیاید خونه بمونیم و قید این سفر رو بزنید و من خسته ام و نمیتونم و اینا،تصمیم اکید گرفتن که به هر قیمت شده صبح فرداش علی الطلوع یعنی ۷ صبح راهیه کرمانشاه و بعد کردستان و مریوان بشن... 

 

 

حالا میزان فاجعه به همین جا منتهی نشد که...حتی من فرصت استراحت تا صبح هم نداشتم چون ساعت ۹ شب باز این کانون گرم متوجه شد که باید بره عیادت یه بیمار و خوبیت نداره بدون این عیادت راهیه سفر شه...این رفتن همانا و ۱۲ شب برگشتن همانا... 

 

نتیجه ی ساده اش این میشد که من باید همون موقع وسایل لازم رو جمع میکردم اما بنده هم سرخوش تر از این حرفا...اومدم نشستم پای کامی...خو دلم تنگ شده بود...یه روز کامل نبودم... منم که محتیاط!!!‌ (از ریشه ی اعتیاد می آید)...تازه ساعت ۱:۳۰ شروع کردم و ۵ دقیقه بعدش لالا بودم... 

 

صبح طبق برنامه که راس ساعت ۷ بود ساعت ۱۰ حرکت کردیم!!!...و من تازه توی راه داشتم فکر میکردم که آیا چی برداشتم چی برنداشتم...هیچی یادم نمی اومد...  

همون اولای راه بود که یادم به گوشیم افتاد و از اون ته کیفم با بدبختی کشیدمش بیرون و نوشتم: 

 

بیدال شدی؟ 

 

و همین شروع ماجرا بود... 

(اصلا هم فکرای عجیب غریب نکنید...همه چیز تحت کنترله...و عادی...باور نمیکنی؟؟؟... دهه... همه اش که نباید فکرتون منحرف باشه که...من دخمل خوبیم...مامانمم میگه )   

 

هنوز ۱ ساعت نگذشته بود که این قوم و قبیله ی ما احساس گرسنگی نمودن و تصمیم گرفتن داران بایستن برای صبحانه...رفتن نون تازه گرفتن و نونوایی آدرس یک دریاچه ی بسیار زیبا رو به ما داد که در محیطی فرح بخش صبحانه نوش جان کنیم فقط نی می دونم چرا ما هر چی میگشتیم دریاچه نمی یابیدیم... 

 

دیگه من کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که اینا به حوض سر فلکه میگن : دریاچه... 

علی به این نتیجه رسید که نه بابا...این آقاهه منظورش همون زاینده رود ما بوده فقط آدرسش همچین یک کمی سر راست نیست... 

مامان هم که خوچحال از اون اولش هی میگفت نههههه این همین پارکه است که الاکلنگ داره بهش میگن دریاچه من می دونم...حالا ما هی میگفتیم مامان آخه پارکه دریاچه نداره ها... میگفت چرا من می دونم الاکلنگ داره  

 

نهایتا یه آقا پلیسه ما رو راهنمایی کرد و یه جا برد و گفت این دریاچه است اگر نمی فهمید اینو، بگید تا خودمون حالیتون کنیم...ما هم ییهو دیدیم که جل الخالق! ما فهمیدیم که   

  

بعد از صرف صبحانه به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و بسیار قچنگ سرمون کلا گذاشته بودن که تا ۲ ساعت دیگه میرسیم کرمانشاه!!!.... 

این ۲ ساعت همانا و ساعت ۸ شب رسیدن همان!!! 

اونم در شرایطی که ماشین ما بنزین نداشت و همسفر گرام هم پاشو کرده بود توی یه کفش که الا و بلافقط و فقط بنزین سوپر...چراغ بنزین ما هم خیلی وقت بود روشن شده بود اما هر جا میرسیدیم میگفتن:بنزین سوپر نمنه؟؟؟!!! 

 

اما خوب نیست ماشینمون خیلی خارجکیه، بنزین غیر سوپر بریزن توش معده اش تعجب میکنه...  

حالا ما کل این کرمانشاه رو بالا پایین میرفتیم اما اون جایگاهی که میگفتن بنزین سوپر داره نبود... نکته ی جالب توجه اش این بود که توی کرمانشاه چیزی به عنوان تقاطع نیست.... یعنی این بندگان خدا اگر راه رو اشتیباه برن باید تا خود فلکه هی برن و بعد برگردن...حالا نه به این شدت اما خدایی خیلی کم بود...ما هم که دچار کمبود بنزین بودیم و اینجانب کم کم داشتم شال و کلاه میکردم که پاشم برم بقیه ی راه ماشین رو هل بدم  

(ادامه داشته بیده)

 

 

پ.ن ۱: دیروز یه بنده خدایی بهم گفت که بدلیل کمال و همنشین و این صوبتا من تا چندی دیگر انسان منظمی میشم و اتاقم رو مرتب می کنم... خود اینجانبم هم خنده ای کردم و گفتم زهی خیال باطل...نتیجه ی اخلاقی عرفانیش اینکه دیشب تا ۲ داشتم اتاقم رو درست میکردم اونم به معنای واقعیه کلمه.... چرا؟...چون خاله ی عزیز طی یک تماس انتحاری ساعت ۱۲ شب فرمودن فردا صبح اینجا هستن و امروز ساعت ۱۲ ظهر خیلی خوچحال گفتن حالشون مناسب نیست نمیان....حالا من موندم و یه اتاق تمیز و یه چند تا امتیاز منفی...فقط اینو بگم که سعی کنید منع نکنید که همچین میخوره پس سرتون که نمیفهمید از کجا خورددی....حالا از ما گفتن بود شومام باز کار خودتو ادامه بده مادر... 

 

پ.ن۲: امروز شنیدیم که حکممان برای تایپ فرستاده شده...یعنی حقیقت دارد آیا؟؟؟ هنوز در دانشکده بر سر این موضوع بحث می باشیده.... made by Laie

 

پ.ن۳: خوب بودم اما خسته...شنیدم و خستگیم در وجودم ثابت شد....تمام تلاشم فقط برای عادی بودن هدر رفت... و من باز هم خودم رو در خودم گم کردم... 

 

پ.ن۴: همیشه بدی از بدتر وجود داره...این نه منطق نه احساس...فقط و فقط زندگیه... اینو امروز از دختر بچه ی ناز و کوچولویی تو خیابون دیدم و دستی که ... دنیای بی رحمیه.... 

 

پ.ن۵: این پست شونصد سال به طول انجامید...