دیروز...امروز...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز ما

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آرومم!

دیروز حامی سوال بدی از من پرسید.... 

حامی: شیمااا؟؟؟ میخوام یه چیزی بپرسم اما نمی پرسم 

من: وا....خوب چرا؟ 

حامی:هیچی.... 

من:خوب بگو... 

حامی:نه....بپرسم عصبانی میشی غر می زنی 

من:خوب اگر نمیخواستی بپرسی چرا گفتی...خوب بگو دیگهههههههه 

حامی:قول بده غر نمیزنی؟ 

من:قول 

حامی:اگر من رفتم و برنگشتم چیکار می کنی؟ 

من:... 

حامی:نرو تووووو خودت هاااا....فقط یه سواله....هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته.... 

من:.... 

حامی:شیمااا....منو نگاه کن ببینم....اشک بیاد توی چشمات نمی بخشمتا.... فقط یه سواله 

من:... 

حامی:۳ دقیقه وقت داری بعد باید حرف بزنی 

.... 

 

توی این ۳ دقیقه فقط یه دختر بچه ی ۴ ساله بودم که داشت خودش رو به هر در و دیواری می زد که پدرش برگرده و دیگه راه برگشتی نبود.... همون دختر بچه ی پر حسرت بودم که با نگاهش همه ی بچه ها رو همراه پدراشون بدرقه می کرد....همون دختر بچه که هر سااال و هر ساااال انتظار یه معجزه داشت و از خدا بعید نمیدونست که بشه حتی اگر همه ی قانونای دنیا اینو نقض می کرد.... 

و وقتی حامی بهم گفت وقتت تمام شده یه جواب بیشتر براش نداشتم 

 

من: کاری که از دستم بر نمیاد اما از بعد از اون هر بار بخوام از خیابونی رد شم به هیچ طرفی نگاه نمی کنم تا آخر زندگیم

حامی:دیوونه خوب تصادف می کنی میمیری 

من: مهمه؟ 

حامی:میگم دیوونه ای باورت نمیشه! 

 

حامی هنوزم نمیدونه چه زخم کهنه ای روی دلم هست....نمیدونه دیگه بار کشیدن این غم ها رو ندارم...نمیدونه خسته تر از اونم که بتونم بازم دووم بیارم....بهش نگفتم سوالش چطور  همه ی داغم رو تازه کرد نگفتم که نگه غر می زنم اما....دلم گرفته بود.... 

 

شبش یک کم در این مورد حرف زدیم و ازم عذرخواهی کرد که این سوال رو پرسیده و گفت دلش می خواد همه ی سیاهی های گذشته رو از قلبم پاک کنه و منو غرق آسایش کنه....منم گفتم همین بودنش آرامشه و این کافیه برای من....خوابیدیم اما من با دلهره ی عجیبی بیدار شدم... 

 

یادم نمیاد چه خوابی دیدم...فقط چشمای قرمز یکی از هم بازی های کودکیم رو به یاد دارم که تازه پدر شده و همیشه مثل یه برادر منو حمایت می کرد....توی خواب داشتم بهش تبریک می گفتم اما چشماش خبر از غم عجیبی داشت....دیگه یادم نیست چی توی خواب دیدم اما صبح بیدار شده بودم و یه بغض داشت خفه ام می کرد... 

 

اینقدر شدید بود که شک کردم شاید با حامی بهم زدیم و من یادم نیست.... فکر کنید اول صبح داشتم گوشیمو چک میکردم بفهمم ما با هم مشکل داشتیم یا نه!!! 

 

داشتم آرایش می کردم که حس کردم ای وای داغونم انگاز....دلم میخواست می نشستم روی زمین و زار زار گریه می کردم اما چرا؟؟؟....نمیدونستم! 

 

رفتم سر کار و تنها بودم....حامی قبل از کلاسش بهم زنگ زد....گفتم کمی متلاطمم اما زیاد چیزی نگفتم .... دور بود و نگران می شد.... قرار شد برم خونه ی دوستم.... ساعت ۱۱ نشده بود که راهی شدم....طاقت بودن توی یه اتاق کوچیک رو نداشتم هر آن ممکن بود از کنترل خارج شم.... 

 

پیش دوستم هم خیلی آروم نبودم...هی بهم چای نبات میداد....خدایی چای نبات رو روح آدم هم موثره؟؟؟ 

دیگه هر چییییی سعی کردم به ناهار قد نداد و موقع ناهار اومدم از خونشون....خیلی ناراحت شد ازم اما واقعا دست خودم نبود  

 

ظهر از بس این اضطراب بدتر شد نتونستم بخوابم با اینکه خیلی خسته بودم....حامی زنگ زد و این بار گفتم....اونم نگران شد .... 

بعد کلاسش زنگ زد که میاد پیشم....بعد از کلینیکم....میدونستم اون موقع حسابی خسته اس اما هر چی بهش گفتم گفت میام.... 

اومد و یه ۲۰ دقیقه ای پایین منتظرم شد تا مریضام رفتن.... هنوز ننشسته بودم توی ماشین که: 

 

حامی: به جای اینکه اینقدر کار کنی و به مریضات فکر کنی،فکر شوهرت باش....منو این پایین میزاری و حواست به اوناس نمیگی من دلم میگیره؟ اینا واست زندگی نمیشنا....مریضات واست شوهر نمیشنا....حالا خود دانی!!!! 

من: 

حامی: ههههه!....سلام 

من: 

حامی: کلی با خودم فکر کرده بودم که تا دیدمت کلییی بوست می کنم حالا نیومده شروع کردم به غر زدن! 

من: خدا رو شکر تصمیم داشتی بوسم کنی این شد اگر تصمیم داشتی غر بزنی چیکار می کردی اونوقت؟ 

 

رفتیم طرف آب که یک کم راه بریم اما مامورین محترم حضور خودشون رو نشون دادن و منم که دل نگران....حامی ناراحت میشه از این حس من....میگه ما زن و شوهریم چیکارمون دارن اما من اصلا دوست ندارم بهانه ای دست بزرگترا بدیم....بهتره همه چی در عند احترام باقی باشه واسه آیندمون بهتره.... 

 

رفتیم محفل و بستنی خوردیم....دستبندی که شرف شمس هم توش بود رو به آینه ی ماشینمون بستم و دعای معراج رو گذاشتم توی ماشین تا خدا همیشه حواسش به حامی من باشه....نمیدونم چی بود که وقتی این کار رو کردم دلم یهو آروم شد....دیگه خبری از اون حس اضطراب و نگرانی نبود.... 

و البته همزمان با اینا حامی گفت انگار برنامه ی تهرانش کمی تغییر کرده....منم که نیشم باز 

 

حامی میگه بدجنس ۱ ماهه من باید برم اما چون تو دلت رضایت نمیده هر بار یه اتفاقی میفته .... بمیرم داره واسش هی باعث ضرر میشه....تا الان ۱ میلیون... دلم به این ضرر راضی نیست.... واقعا نیست...مخصوصا که میدونم اگر بحث عقد پیش بیاد چه بلایی یه دفعه سرش میارن!!!!! 

 کاش میتونستم کمکش کنم.... 

 

خلاصه که....من که سپردم به خدا.... هر زمان که میدونه سالم میره و سالم برمیگرده بره تهران و زود بیاد پیشم.... 

تااااازه حامی خان سوتی بدی هم داده.... دیروز اس ام اس صبح بخیر من رو اشتباهی واسه دوست جونشون ارسال نمودند و آبرو ریزی کردن....بهش میگم شانس آوردی اس ام اس شب بخیر نبود حالا 

دوستش هم که دیگه اینو دست گرفته و بسی ما رو مورد لطف قرار میدن....و البته بیشتر حامی رو.... 

 

پسمل نازم....باز موقع خداحافظی کلی دلش بهونه میگرفت....دل من هم....اما بازم سکوت کردم.... این شرایط خیلی بده....بهمون بر میخورده از این رفتارا....اما مجبوریم تحمل کنیم و منتظر هدیه ای از خدا باشیم.... 

فداش بشم که اومد و من رو از یه دنیا ترس و نگرانی خلاص کرد....مهربونیش بهترین اتفاق دنیاست که واسم افتاده.... امشب بیش از هر زمان دیگه ای حس می کنم دوستش دارم و حضورش توی زندگیم بزرگترین لطف خداست....باورم نمیشد روزی یه نفر رو اینطوری دوست داشته باشم.... 

 

امروز با دوستم که حرف می زدم بهش گفتم:من با احساسای مختلفی توی زندگیم آشنا شدم.... خیلییی تجربه کردم....اما هرگز همچین حسی رو نداشتم....اینقدر عجیبه که نمیتونم توصیفش کنم....واسش کلمه ندارم.... تازه است....خواستنیه.... 

 

خدایا....حفظش کن.... 

 

بازم محتاج دعاهاتونم.... 

ممنونم...