خوب یا بد؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مشغولیم!

 عجب!

امروز یک کم من اعصاب این اینترنت جان رو دچار رعشه می کنم یک کم هم اون اسکیت سواریشو تمرین می کنه....عشق می کنیم حساااابی.... 

  

سلاملیکم...

سلامی به گرمیه اتاق کنفرانسی که 2 روز صبح تا شب توش عرق ریختیم و فقط و فقط در راه خدمت به مردم جان دادیم رفت پی کارش.... 

سلامی به بلندی جیغ اون بچه هه که وسط شلوغی کار ما و خستگی و مشغله ی فکری اینقدر هواااااار کرد و در یک صدم ثانیه کل میز کنفرانس و دوربین و صندلی و اینا رو زد و شکوند تا بلاخره شونصد نفر با هم موفق شدن به بیرون از اتاق راهنماییش کن....

سلامی به دلنشینی وقتی که بعد از یک روووووز سنگین کاری اونم وقتی داری دنبال عزرائیل میگردی که مبادا راه رو گم کرده یا قیافه تو نمیشناسه که پیداش نیست،یهو همچین قشنگ بهت زنگ می زنن و می فهمی بازم یه سری کارا به انجام نرسیده  و تو دیگه نمیدونی از ذوق اینکه یه همچین خبر مسرت بخشی در آخرین دقایق بهت میرسه چطوری اشک شوق بریزی.... 

 

سلامی به زیبایی تک تک آجرای این دانشگاه که دیگه از بس صبح تا شب میبینیشون دلت می خواد خونه رو ببوسی بزاری کنار همین جا یه بالش و پتو داشته باشی و حتی برای خواب هم از کنارشون تکون نخوری!!!!! 

 

خلاصه دیگه سلام... 

واییی....تازه توی روز سوم هستیم و اصل قضیه پیش رومونه....امروز و فردا یک کم کارای من سبک تر میشه و از 4 شنبه تا جمعه دیگه خود خودکشیه بی شوخی.... 

 

زیاد حال و حوصله ندارم....با اینکه هیجان این همایش هنوزم باقیه اما از شنبه اینقدر غم روی دلمه که هیچی جز اون نمی فهمم....تنها وقتایی که یک کم آروم ترم زمانیه که حامی میاد پیشم و تازه اونم در بعضی مواقعش....یعنی تا یهو فکر اتفاقات پیش اومده به ذهنمون میاد یهو هر دو اشکمون میریزه.... 

 

دقت دارید قرار بود ارتباط ما محدود شه؟؟؟ به همین دلیل ما همچنان هر شب همدیگه رو میبینیم تازه هر شب که چه عرض کنم ایشون در نقش رارنده تاسکی این چند روز با من بودن....فقط نیدونم چرا خوشم میاد جلو بیشینم و بهدشم فقط من اجازه دالم به ظبط دست بزنم بقیه هر کس دست بزنه جیزه حتی مستر رارنده !!! 

 

دیشب که کارا تمام شد و قرار شد برم خونه دایی گفت میاد دنبالم...میدونستم بگم نه با حامس میام سر و صداها باز بلند میشه....حامی بهم اس داد که میشه من بیام؟.... و ناراحتیه من جوابشو داد.... نزدیک تعطیل شدن فهمیدم دایی هنوز کار داره و نمیتونه بیاد و قرار شد با تاکسی تلفنی برم خونه....حامی هم اجازه گرفت بیاد....واااای که اگه نمیدیدمش نمیتونستم بخوابم.... 

از بس عصرش بغضی بودم و هی اشکامو کنترل کرده بودم گلو درد گرفته بودم.... می خواست ببرتم دکتر که خوب نمیشد و مستقیم رفتیم خونه.... 

 

توی راه هم یک کمی حرف زدیم....حامی میگفت اینطوری نمیشه...یک کم شرایط متعادل تر شد میگم بیان حداقل حرفا تموم شه ببینیم باید چیکار کنیم و هی به من میگفت بابا 1 ماه هم کم نیست....از طرفی مامان میگه بعید میدونم وضع برادرش رو به بهبودی بره و در نتیجه یعنی هیچی به هیچی... 

 

مامان میدونه من و حامی نمیتونیم ارتباطمون رو کم کنیم و هر از گاهی می پرسه که زنگ زد؟ اس داد؟ و از این حرفا.... و چیزی هم از قطع ارتباط نگفته اما خوب دید که حامی نیومده این 2 روز دیگه.... 

 

دیشب زنگ زدم به اون خانوم مشاوره که قبولش دارم...شرایط رو بهش گفتم....گفت اول دوست داره حامی رو ببینه تا مطمئن شه من راه اشتباهی انتخاب نکردم.... دوماً اون میگفت صبر اصلا به صلاحتون نیست اگر به جواب رسیدید....میگفت با توجه به وضع پیش اومده اگه رو به بهبود نره بدتر و بدتر میشه و این زمانی حدود 6 ماه همه رو درگیر میکنه....طوری که روز به روز بیشتر همه از لحاظ روحی نزول میکنن و اگر بخواین اینجوری بمونین اونم با توجه به حرفای خانواده ی من که البته غیر منطقی هم نبوده،وضع شما هم به بیراهه کشیده میشه در نتیجه باید از این روزا استفاده کنین و سریعتر شکل رسمی به خودتون بدین ... 

 

بعد هم به من گفت چون صلاح نیست تو اینا رو بگی یه روز بیاین اینجا تا من دوباره همینا رو بگم.... و البته که به من گفت با همه ی اینا،اینم بدون اگر عقد کنین و کار برادره بدتر شه روی دوره ی عقد شما اثر میزاره و به اون شادی نخواهد بود....منم گفتم:اونطوریش رو بیشتر تحمل میکنم تا وضع بلاتکلیفی و فشار دو طرف رو.... 

 

حالا احتمالا فردا صبح میریم پیشش که با حامی حرف بزنه....دعا کنین حامی مصمم بشه و کاری کنه....دلم واسه اون میسوزه میدونم چقدر واسش سخته که برادرش توی این حال باشه و بخواد خودخواهانه رفتار کنه اما....همه میگن این راه درست تره....منطقمم میگه همین طوره.... 

 

دلم نمیخواد به حامی فشار بیارم....اما میخوام همه چیز رو ببینه و انتخاب کنه که بعداً از اتفاقات پیش اومده شکایتی نداشته باشه....اینطوری بهتر تصمیم میگیریم.... 

 

مستر جانمان در راستای یافتیدن بهانه امروز صبح اومد دنبالم که منو برسونه سر کار و الانم رفت اون چیزایی که دایی خواسته بود خرید که بیاره....تازه چون نظر من و دایی در این رابطه با هم متفاوت بود دوباره زنگ زد از من پرسید و بنده باز هم نظرم رو تائید کردم....اما دیدیم بهتره دل دایی جان رو این وسط دریابیم قرار شد حامی با دایی هماهنگ کنه!!!! 

 

واااای....موهاش یک کم بلند تر شده بعد من عاچق موی اینجولیم....اینقد صبح بامزه شده بودددد هی دلم میخواست نگاش کنم....اونم هی می خندید ....منم اگه یکی نگام کنه دیگه نمیتونم نگاش کنم...خلاصه بسی شیطنت نمودیم قبل از کار.... 

منم نمیخواستم پیاده شم هی گفتم:بیا یه لطفی کن و امروز منو ببر بدزد نرم سر کار....هی پسر خوبی شده بود منو ندزدید....دهه!!! 

 

نمیدونم چی پیش رومه....نمیدونم هنوز که کار درست چیه....دلم این وضع رو نمیخواد...میدونم صبر بدترش میکنه....خانواده ام کم کم بدبین میشن و این خیلی بده....حامی دیشب میگفت یه روزه بره مشهد دعا کنه....نمیدونم....نمیدونیم چطور میتونیم این مشکلات رو رفع کنیم و همه چی عادی باشه....نذر کردم....خدا حتماً کمکمون میکنه....تنهامون نمیزاره.... حالا که به هم رسیدیم رهامون نمیکنه....خدا مهربونه....میدونم!!! 

کمک می خوام ازتون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.