شروع ما بودن!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نخوچ وارد می شود!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بازی!

اهل خونه رفتن برای این کلاسای مکه... 

کلاْ چند هفته ای هست که جمعه ی درست و حسابی ای نداریم....از ۲-۳ میرن تااااا ۸ شب... بعدم دیگه معمولاْ کسی جایی نمیره.... 

حالا امشب گفتن می خوان با آقای ب همون که دخترش سارا خانوم معرف حضورتون هستن شب بریم شام بیرون....پیتزا!!!....غذای محبوب من.... 

 

اگر در حال عادی بودم الان بسی ذوق داشتم....اما دیگه بدون حامی بیرون رفتن رو دوست ندارم.... اصلا دلم نمیخواد برم....دیشبم که داشتم کوتاه میومدم و گفتم به زورم شده با مامان اینا میرم که یک کم زمان زودتر بگذره وقتی به حامی گفتم دیدم یه دفعه نوشت:بی من؟؟؟.... دیگه اینقدر دلم گرفت که موندم خونه و نرفتم.... 

 

آخه اول اون اینطوری شد....نه رفت شهرشون بعدم دیگه نه عروسی رفت نه مهمونی رفت نه باغ.... هر جا هم مامانش اینا میگن بیا بریم میگه من بدون زنم دیگه جایی نمیرم.... حتی برای یه کار باید بره یه هفته تهران اما هی داره عقبش میندازه ببینه برنامه ی ما به کجا میرسه.... فکر کرده حالا درست شه من می تونم باهاش یه هفته برم تهران دلش خوشه بچه ام.... اخه من مرخصی کجا دارم برم.... 

 

مامانم از دیروز تا حالا هی شروع کرده به گیر دادن.... اولین بحث از سر خواسگارای جدید شروع شد.... بابا خوبه ما یه همایش برگزار کردیم دیده شدیم.... و گرنه مردم میمردن ها.... فکر کنید من با قیافه ی ضایع سر کارم اونم ظهرا که دیگه خسته و مرده هستم و اونم در اون ساختمانی که هر بار رفتم مجبور شدم برای جور کردن چیزایی که می خواستیم یه داد بیدادی کنم از بعد از همایش سیل عظیم پسران مجرد بود که به دفتر مادر جان هجوم برد..... 

 

یعنی من مرده ی اون پسر آخونده بودم اون وسط!!!....حالا هی مامان من میگفت دختر من خیلی هم محجبه نیستا....هی اینا هم اصرار که چرا پسرمون دیده گفته هست!!!!....مادر دختر میگه نیست پسرشون یه بار دیده علم غیب داشته فهمیده هست.... حالا پسره کیه؟؟؟؟ از افراد بسیار مهم دانشگاه....مامان میگفت اومدم خارج از کارت رو توصیف کنم ترسیدم بیرونمون کنن!!!! 

 

حالا این که هیچ اما این وسط ۲-۳ موردی هم بودن که بسی به دل مادر بنده نشستن که چه دختر خوبی دارن از بس مادران پسران چرب زبونی کردن اول کاری.... مامان هم شروع کرد رفت روی اعصاب من که بزار یکیشون بیاد....هی گفتم نه هی به رفتار خانواده ی حامی اشاره کرد....منم چی جواب میدادم آخه.... خوب از هفته ی پیش تا حالا یه تماس نگرفتن.... به حامی میگم اونم میگه خوب چیکار کنن مامانت گفته اگر الان عقد نمی کنن برین تا همون موقع و لازم به ذکره که از نظر مامان یعنی کنسل!!!!! 

 

جریان خواسگار رو به حامی گفتم....ریخت به هم....باید می دونست.... قرار شد بره باز صحبت کنه که هیچی دیگه بهم نگفته منم نپرسیدم...فک کنم یا نشده حرف بزنه یا بازم به نتیجه نرسیده.... دلیل رفتارای خانواده شو واقعا نمی فهمم....اما مشاور میگه من دارم زود قضاوت می کنم و طرف اونا رو نمیدونم....حامی هم که این وسط شدیدا گیر افتاده..... 

 

حرف خاصی نداشتم کلا....اما دلم گرفته بود گفتم بیام یک کم بنویسم 

در همین راستا در ادامه ی مطلب به بازی ای که بهاری دعوت کرده بود می پردازیم!!!! 

 

پ.ن:مشغول نوشتن این پست بودم که خاله ف بهم اس داد و روز دختر رو بهم تبریک گفت.... منم هول کردم فکر کردم امروزه....اس دادم به حامی که: واقعاْ که اصلا ازت انتظار نداشتم...گفت:چی شده عزیزم...گفتم: مگه نگفته بودی من دخترتم؟...گفت:چرا.... تو خانوممی دخترمی...چی شده حالا؟....گفتم:برو یه نگاه به تقویم کن.... 

 

بهد زنگ زد....گفت خوب بگو...گفتم نه برو نگاه کن....هی از اون اصرار از منم که نه خودت برو نگاه کن....بعد رفته صفحه رو باز کرده میبینم غش کرده از خنده و داره قربون صدقه ی من میره....تعجب کردم و منتظر بودم....میبینم داره میگه:گفتم دخترمی اما نگفتم کودکی که....فدات شم میخوام شوهرت بدم کجات کودکه اخه.... 

بعله....ضایع شدیم و بعد کلییی سعی کردیم قضیه رو درست کنیم و به فرداش اشاره کردیم و متیوجه شان کردیم که فردا باید روزمان را به ما تبریک عرض نمایند....  

 

پ.ن۲:قراره فردا حامی بره سرکار مامان و ازش به خاطر حرف اون شب و ناراحتی ها دلجویی کنه....شدیداْ نگرانم....نمیدونم چقدر می تونه قلق مامان رو پیدا کنه.... اگر بتونه که حله.... اگر نه .... اما نیاز هست که قبل از مشاور،حامی کدورت ها رو از دل مامان صاف کنه.... شاید خدا فرجی کرد و حل شد.....

ادامه مطلب ...