هی وای من!

چه عجب! 

من بلاخره موفق شدم دست به کیبرد شم!!!!!.... 

چنننننند روزه هی می خوام به زور هم که شده یه چیزی بنویسم و ذهنم رو خالی کنم اما خوب یه درگیری بین من و افکارم بود که فعلاْ مساوی به صلح رسیدن تا من این پست رو بنویسم و بعد باز راند جدید رو شروع کنن!!! 

 

دایی جان زندایی جان و دخترای گلشون اومدن ایران و مهمون خونه ی ما هستن.... 

فکر می کردم حضور افراد دیگه کمک بزرگی برای من باشه تا کمتر وقت فکر کردن و خودخوری داشته باشم اما فهمیدیم این راه نیز راه چاره نبود!....خوب حداقل مزیت این بود که فهمیدیم این راهش نیست دیگه!!!! 

 

پیش مشاور هم نرفتم و فعلا هم تصمیمم بر اینه که نرم!....حالا نه که اصلا نرم اما دیگه پیش اون خانوم نمیرم!..... دلایلش زیاده و در حوصله ی من نمی گنجه که بخوام بنویسم.... 

 

اما از اتفاقات افتاده بگم... 

این چند روز تقریباْ هر روز به نوعی با حامی در ارتباط بودم....حالا نه که ارتباط....در حد ۱-۲ تا پیام ساده ی سوالی که خوبی؟ خوبم؟خوبه!!!!....و نهایتاْ بهم خبر داد که جمعه میاد.... 

 

دیروز هم که جمعه بود و من در استرس اینکه ایشون توی راه تشریف دارن.... نزدیکای ظهر اس دادم اما جواب نداد....۷ عصر باز اس دادم بازم جواب نداد....دیگه ساعت ۹ اعصابم خرد شد و اس دادم که با جوابشون منور نمودن روح و روانمون رو!.... 

دیدم الان باز می زنم اون کانال و هر چی عصبانیت دارم یه جا خالی می کنم اما یادم اومد که این بار فقط و فقط حضوری حرف میزنم و در غیر این صورت ترجیح میدم حرفهام ناگفته بمونه! 

واسه همین فقط نوشتم: چته الان؟ نکنه باز تصادف کردی؟ 

که گفتند:چقدر منفی نگری شما! 

 

خوب البته در این که من در نگرانی دست همه رو از پشت بستم و کلی منفی نگرم اصلا شکی نیست ولی خوب بعید میدونم وقتی کسی از صبح اس داده و جواب نگرفته و بعدم با اون جواب نورانی مشعوف میشه بتونه بخنده و بگه طرف در سلامتی کامل بسر می بره!هو؟!!!! 

 

منم کاملاْ ریلکس جواب دادم که:فقط می خوام بدونم دلیلت واسه طرز برخوردت چیه!!!!! 

که گفت:ببخشید و مشکل دارم و اعصابم خرده! 

 

من نمیدونم از هر جا عصبانیه حق داره با من اینطور حرف بزنه؟!!! 

 

دلم دیشب ازش درد گرفت و یه جوری تصویرش توی دلم شکست....اما خوب اصلا جلوی این اتفاق رو نگرفتم....گفتم که....میخوام این بازی رو تاااا تهش پیش برم....و گرنه میشه یه قصه ی ناتمام که تا آخر عمر رهام نمی کنه.... 

به این حرفش جوابی ندادم....حوصله ی اینکه بخوام آرومش کنم رو نداشتم....دلیلی هم نداشت.... فقط مدتی که هست رو هماهنگ کردم....اونم واسه اینکه دل خودم آروم شه 

 

فردا عروسیه و من داشتم فکر می کردم بین کارام برم ببینمش اما وقتی اینجور برخورد کرد ترجیح دادم با خیال راحت برم عروسی....خاطرتون هست قرار بود عروسی نرم؟.... خو به خاطر دختر دایی ها که دوست داشتن برن و ببینن و البته تنها می شدن و روشون نمیشد فداکاری کردم و قبول کردم برم.... منم دختر کوچولو بودم و می دونم چه ذوقی داره واسه اونا که هی به خودشون برسن و خوشمل کنن.... 

 

و البته خبر مهم تری که اولین باره ازش میگم! 

یکی دو هفته ی پیش آقازاده ای تشریف آوردن خونه ی ما به همراه مادر محترمه شون جهت امر خیر!....خوب من که بیشتر با یه حال و روز عصبی و بداخلاق پیشواز رفتم و حسابی با تنش واسم گذشت..... اصلا طاقت ندارم و کلی باعث شد حالم بدتر شه....دست خودم نیست تا حرف این چیزا زده میشه میرم به سال پیش.... 

 

بگذریم تا نزدم به کربلا.... 

اومدن و آشنا شدن و ما هم چند دقیقه ای حرف زدیم.... اون که ۳-۴ تا سوال پرسید و من همه اش هی گفتم نه! فقط الان نمیدونم انگیزه اش واسه دوباره اومدن چیه!.... بعدم که خواست من سوال بپرسم گفتم سوال خاصی ندارم بدجور خورد توی ذوقش.... حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم و میدونم این کاره بدیه به هر حال اون که نباید جور بدیه آدمای دیگه رو بده.... 

 

بعد از رفتنشون من جواب رد دادم....خوب از هیچی خوشم نیومده بود به خصوص که دلم جای دیگه گیر بود....اما حقیقت اینه که پسریه که شاید خیلی از دخترا از همه نظر تائیدش کنن(حالا قیافه اش بماند که در عین ظرافت اما مردونه است) 

شاید اگر ۲ سال پیش هم اومده بود خونه ی ما از سمت منم تائید گرفته بود اما الان و با این وضع من، ....!!!! 

 

حالا مادرش سه چهار باری زنگ زده که فقط یه بار دیگه اینا با هم حرف بزنن...مامان هم روش نشده و قبول کرده و فردا عصرم اینا قراره بیان خونه ی ما....خوب بد هم نشد.... یه چیزایی هست توی سرم که میخوام واسه خودم روشن شه....این کمترین کاریه که توی این وضعیت می تونم انجام بدم....حالا شوما تصور کن حامی هم اینجا باشه!!!! 

 

الان که به زمان دیدار مهم من و حامی نزدیکیم هیییییییچ تصوری از اینکه باید چطور شروع کنم و چی بگم و اصلا چیکار باید بکنم ندارم... 

  

خلاصه که فعلا هفته ی شلوغی دارم و غیر از کارایی که هست هزار جور فکر و برنامه هست که حتی فرصت ندارم آماده شون کنم.... 

و از همه بامزه تر اینه که با این اوصاف جز بیخیالی طی کردن کار دیگه ای براشون نمی کنم.... 

 

این روزا عاشق مرخصی گرفتن و توی خونه موندنم.... 

عاشق سکوت و دراز کشیدن روی کاناپه و بستن چشمامو خوابیدم 

و جالبه بدونین هیییییچ رویایی ندارم که بخواد کمی لبخند به لبم بیاره.... هیچی به نظر شیرین و خواستنی نمیاد....هیچییییی....حتی حضور حامی و اون مرد رویاها 

 

و این بود انشای این روزهای زندگی من که خدا رحم کرده و دارد می گذرد!!!!

اینم از حال امشب ما!

حالم یهو بد شد....خیلی بد 

سر دردم عود کرد همه ی دنیا دور سرم می چرخید حالت تهوعم بدتر شد و نتونستم چشم روی هم بزارم 

باز اون فریاد توی سرم می پیچید....باز از خودم بدم  می اومد 

 

زنگ زدم کلینیک و خواستم مریضای امروز رو کنسل کنن 

واقعا توانشو نداشتم 

رفتم زیر دوش آب سرد 

گفتم شاید سرم آروم شه 

یک کمی بهتر شدم اما....فقط یک کمی 

 

همین که نشستم زدم زیر گریه و همین علامته یک کمی بهتر شدن بود 

این که قدرت ابراز پیدا می کردم 

وقتایی که اونجوری میشم انگار توی خلسه ام 

یه خلسه ی دردآور روحی 

 

اشکام می ریخت....پشت سر هم 

با خودم حرف می زدم عین دیوونه ها.... 

دلم حامی رو می خواست....حضورش رو می خواست 

دیگه کم آورده بودم و اینو می فهمیدم 

دیگه دلیلام واسه نبودنش تمام شده بود 

 

به زور خودمو رو به راه کردم و راهیه جلسه شدم 

بعدشم رفتم مهمونی تا مثلا تنها نشم و نزنم بیراهه 

اما کارساز نبود که نبود 

 

پامو که توی خونه گذاشتم دلم هری ریخت 

حامی کجاست؟ حالش خوبه؟ 

توی اون شهر یه بلایی سرش نیاد؟؟؟ 

میدونستم اینا فقط دلتنگیه اما طپش قلبم زیاد شد 

نفس کشیدن یادم رفت و فقط تونستم بشینم 

همه ی وجودم تیر می کشید 

 

دلم با درد سرم فریاد زد که غرورت به جهنم دارم میمیرم! 

بهش پیام دادم: حالت خوبه اونجا؟ 

نوشت:ای.... تو خوبی؟ چطوری؟ 

من: نه زیاد....نگرانتم نمیدونم چرا 

ح: چرا؟ چی شده عزیزم؟ باهام حرف بزن 

من: دارم میمیرم از دلشوره...خودمم دلیلشو نمیدونم....تو رو خدا مواظب خودت باش اینقدر حالم بده که به مسکن رو آوردم برای اینکه یک کم آروم شم 

ح: نمیدونم اما دل خودمم یه جوریه.... نکنه واقعا قراره اتفاقی بیفته؟....نه که خیلیم چیز حالیمه!!! 

من:اذیت نکن منو خودم همین جوریش اعصاب ندارما....حالا نمیشه این دفعه چیزی حالیت نباشه؟...می دزدنتا.... 

ح:تو بگو خوبی؟ 

من:کاش بیای حامی....کاش کارت تمام شه و بیای...به حضورت احتیاج دارم....فقط تو می تونی آرومم کنی.... دارم همه چیو می بازم....کم آوردم 

ح:آروم باش عزیزم....آروم باش.... خودمو می رسونم....میام و بر میگردم....من پیشتم....میام چند روز می مونم دوباره بر میگردم 

من:مرسی که می فهمیم 

 

 

کوتاه بود اما شاید کسی جز من جز اون نفهمه چقدر احساس میون این کلمه ها بود....چقدر برای من و اون طعم این حرفا فرق داره....چقدر این دنیا مختص ماست.... 

هیچی ازش نمیخوام....فقط می خوام باشه....حتی واسه چند لحظه....به بعدش هم فکر نمیکنم....میدونم الان اگر نباشه معلوم نیست سر از کجا در بیارم....اون تنها کسیه که می تونه کاری کنه....تنها کسی که قلبم به نامشه....الان آروم ترم....حداقل قلبم داره آروم میزنه و خوابم میاد و این یعنی خوبه! 

 

پ.ن:فردا اولین نوبت مشاوره امه....شاید نصف این حالتام مربوط به این موضوعه.... نمیدونم چرا از صبح که وقتو هماهنگ کردم حالم بد شد و هی هم بدتر شد....خدا به خیر کنه .... 

 

پ.ن۲: این عروسی مکافاتی شده....همه می خوان برن و این وسط ممکنه سوتی بدن.... مامان شروع کرده که من باید برم....نمیدونم چقدر قدرت مقاومت هست.... دلم واسه یه جشن تنگ شده اما....میدونم برم حالم بد میشه.... 

 

پ.ن۳: علمی بخوام صحبت کنم این وضعیت کاملاْ سیویر توصیف میشه!!!!!!

یه سوال مهم:

ناگفته ها زیاده دست و دلمم زیاد به نوشتن نمیره اما فعلاْ این یه اجباره 

 

یه چیزایی هست که ناراحتم می کنه 

یه چیزایی مثله اینکه: 

۱. اتاقم هنوزم اونطور که می خوام نیست با اینکه جمعه همه جا رو ریختم بیرون و دوباره چیدم و لباسای جینگولی تابستونیمو که همه مارکاشم بهشه در آوردم و حالا هر روزم که بپوشم بازم وقت کم میارم اما یه چیزی توی این اتاق کمه.... یه چیزی مثل حس زندگی حس آرامش.... از روزی که از حامی دور شدم دیگه به اتاقم بر نگشتم....نمیدونم چرا....از نور سفید اتاقم بدم میاد و این همه اش تقصیر اونه چون ازم قول گرفت لوستر نگیرم تا خودش واسم بگیره و می گفت به محض حل شدن مشکلا این کارو با هم می کنیم.... و خوب برای اینکه بشه ست کرد من پرده هم نگرفتم چون خودم نظرم یه لوستر فانتزی بود که می خواستم با پرده ست شه گرچه حامی نظرش این نبود!!!!.... 

 

۲. خیلی وقته نرفتم سر خوندن کتابایی که همیشه از توش کلی عشق و ایمان پیدا می کردم کتابایی که واسم هر کدوم زندگین....نمیدونم چرا دستم نمیره....نمیدونم چرا حوصله نمی کنم....شاید اینم به اوضاع در هم اتاقم مربوط میشه 

 

۳. از احساسات درب و داغون این روزام دارم مستاصل میشم و به جایی رسیدم که از دست خودم کاری برای خودم بر نمیاد.... مشاور عزیزم هم که معلوم نیست چرا اینقدر مشغول شده این روزا که نمیشه پیداش کرد....هیچ وقت از ضعیف بودن خوشم نیومده به خصوص که ادعای مردادی بودنمم میشه اما این روزا از همه چی خسته و نا امیدم و دلمم هیچ جوری راضی نمیشه کمی تلاش کنه! 

 

۴. پنج شنبه مهمونی دعوتیم و شنبه هم عروسیه ۲ تا از هم سن و سالای خودمه که معمولا باهاشون میریم سفر..... عموی سارای معروف!.... خوب راستش من که موضعم رو اعلام کردم و دروغ که کنتور نداره گفتم اصفهان نیستم و میرم شیراز!.... اونا از کجا می فهمن که من سمینار نرفتم آخه.... اما واسه مهمونیه چه بهانه ای میشه جور کرد؟ می کشنم! 

 

۵. این روزا حتی بودن در جمع دوستام هم نا آرومم میکنه.... خوبه ها.... اما روحاْ فراریم.... ترجیح میدم گیر نیفتم.... یه چیزی داره آزارم میده.... یه چیزی که نمیدونم چی می تونه باشه.... یه چیزی از اعماق درونم!..... حتی درونی تر از کودک درونم.... خودمم با خودم غریبه شدم و نمیدونم چه خبره.... فقط فکر کنم بریدم.... فکر کنم یه چیزی توی وجودم مرده.... یه چیزی مثل تلاش برای زنده موندن..... 

 

۶.دیگه حتی ذوق و شوقی برای فر کردن موهام و رنگ کردن و اینا هم ندارم.... چقدر حامی اصرار داشت که من لولایت کنم یا موهامو روشن کنم....نکردم.... حالا هم که اون نیست و من چرا باید بخوام عوض شم؟.... من همینم دیگه.... 

 

 

۷. رفته یه شهر مرزی.... یه جایی که معمولا خبرای خطرناک ازش می شنویم.... همین هفته ی پیش بود که یه دوستی بهم گفت جاده ی زمینیه اون شهر اینقدر خطرناکه که همه با هواپیما میرن و میان.... اونوقت این بلند شده با ماشین خودش هلک هلک رفته ماموریت!.... اینم کار بود این پیدا کرد آخه.... بهش میگم بچه جان اونجا خطر ناکه میگه:میکشنم یه خر کمتر تازه تو هم که راحت میشی.... میگم شما اول بیا این دسته گلی که به آب دادی رو درست کن تا بعداْ من فکر کنم چجوری راحت می شم.....فکر کنم خیلی دلش می خواست من بهش روحیه بدم که اینقدر ننه من غریبم بازی در آورد که حالش خوب نیست و اینا....منم که یخ.... خوب وقتی دلم داغونه و اینقدر دلتنگم که از زندگی سیرم باید ادای چیو در بیارم؟؟؟.... یعنی نمیدونم دوستش دارم؟ نه نمیدونه.... اون فکر میکنه مجبورم!....و بهتره توی همین خیال خام بمونه 

 

۸. کارام همه مونده.....طرحی که توی سرم داشتم....برنامه ای که واسه کلینیک داشتم....کتابای تکسی که خریدم و هنوز نرسیدم بخونم.... یه عالمه ایده....هیچ کاری نکردم.... خسته ام....همه اش خوابم میاد....دلم میخواد بخوابم و از همه ی دنیا به دور باشم....حتی به زور دارم میام سر کار....و نمیتونم چیزی رو تغییر بدم.... این وحشتناکه....این عدم تواناییم در تغییر اوضاع خودم 

 

 

۹.یاس..... این همه ی حسیه که داره منو از هم می پاشه....اینکه حتی ایمانم هم سست شده.... 

 

 

حالا.... 

این وضعو از کجا باید درست کرد یعنی؟؟؟؟