صفر مطلق+۵۸

شفاف سازی پ.ن: 

من جواب کامنتای خصوصی رو اینجا مجبورم بدم....اصلا مسئله ی من اینکه اون آقاهه همکارمه و شمردن مزایا و معایب ازدواج با همکار نبود....من بیشتر به جنبه ی طنزش و جوابی که بهم داد و خودم کلی خندیدم نوشتم اینجا اما من هیچ وقت در مورد ازدواج دنبال سنجش مزایا و معایب نبودم.... به نظر من این چیزا اصلا مهم نیست....باید یه نفر رو پیدا کنی که شخصیت و اخلاقش رو بخوای.... خود خودش رو....جدا از هر چیز دیگه ای...جدا از شغلش در آمدش تحصیلاتش و ... اون آقا هم هیچ مشکل خاصی نداره اصلا و ابدا.....فقط دورادور اطلاع دارم که شرایط اخلاقیش اصلا به من نمی خوره و به هر حال اینو یه دفعه نفهمیدم.... از قبل می دونستم!....بعدم چرا همه تون فکر میکنین من دارم لجبازی میکنم؟؟؟ به جااااان گوپسندی اگر من یه ذره لجبازی داشته باشم!!!.... چیکار کنم خوب....من یه مردددد!!!! میخوام....نه یه پسر بچه ای که به اولین سد زندگی که خورد بیفته زمین و یکی رو باید صدا کرد بیاد جمعش کنه!....یکی که بشه بهش تکیه کنی و بهش اعتماد داشته باشی .... همین و بس!....اما ما گشتیم کسی با این موارد یافت نشد شما اگر گشتی و یافت شد از من بشنو دو دستی نگهش دار که کمیاب شدن!!!!....  

در ضمن منم میدونم که همه ی دخترا اینو میگن که قصد ازدواج ندارن اما فکر میکنم به رو آوردنش از طرف خود پسری که داره مثلا خواسگاری میکنه اونم در شرایطی که باهاش کاملا رسمی و جدی صحبت میشه و هیچ شوخی ای این وسط نیست،کار مقبولی نیست دیگه!....چون طرفش رو کاملا در معذوریت اخلاقی قرار میده....حتی اگر بخواد بحث رو ادامه بده هزار تا روش دیگه هست که نیاز نباشه اینقدر مستقیم به این جمله هه اشاره کرد و مودبانه تر رفتار کرد... اشتباه میگم؟؟؟

*********************************************************

 

یکی میگه: چشمتون کردن 

یکی میگه: حتما صدقه بدین یا یه چیزی قربونی کنین

اون یکی میگه: قرار بوده خیلی بد تر باشه خدا هی داره براتون سبکش میکنه 

یه نفرم با اضطراب میگه: تو رو خدااااا مواظب خودتون بااااششششیییین!!! 

 

 

و من وسط این اوضاع نا آروم دچار اون استرس درونیییییی شدم..... 

دیروز ظهر که رفتم دنبال مادر محترمه که بریم خونه دیدم می خنده!.... بعدم آروم آروم و با کنترل شرایط ییهو به من گفت که داییییم صبح تصادف کرده!.... منم که کلا جنبه و قدرتم در این موارد روی ۱۲۰ هست دیگه اطلاع دارید....بدون اینکه به پشت سر یا چپ و راست نگاه کنم فقط پامو زدم روی ترمز و یه جیغ زدم و پشتشم بلافاصله پرسیدم:دایی کجاس؟ خوبه؟ 

 

یه چند ثانیه بعدش وقتی قلبم تازه داشت دوباره شروع به زدن میکرد مامان گفت که آره و چیزیش نشده و همه چی خوبه و آروم آروم توضیح داد که با یه پسر کوچیک که سوار موتور بوده تصادف کرده و پسره رو برده بیمارستان و هیچیش نبوده فقط یک کمی دستش کوفته شده که آتل بستن برای اینکه دردش زودتر آروم شه.... 

 

به سختی جلوی خودم رو گرفتم که اشکام نریزه و با مامان رفتیم محل کار دایی و من از سلامتش مطمئن شدم و رفتیم خونه و مسائل امنیتی رو رعایت کردیم که مادر بزرگه از این جریان خبری پیدا نکنه!  

 

حالا من عصر اومدم خونه میبینم مادر بزرگه شاکی و عصبانی و توی مود قهر با کل خانواده اس.... چرا؟.....چون فهمیده که هی همه ۲ نفر ۲نفر میرن پچ پچ میکنن و هر چی می پرسه چی شده همه میگن:ههچی همه چی آرومه !!!! 

 

قربونش برم نمیدونم اینم از کجا فکر کرده که حتما یه خواسگاااااااااااار خیلییی خوب!!!!(این نکته اش بسی قابل تامله) برای من اومده و ما بهش نمیگیم....من نیدونم چرا اینجوری فکر کرده آخه.... بهدم چرا اینقده شاکی شده آخه!!!! 

 

خلاصه که دیدیم خیلی عصبانیه بهش گفتیم چی شده و بعدم شروع کرد ختم برداشتن برای دایی....چون با اینکه دایی کل خسارت و هزینه بیمارستان و اینا رو داده بود(البته هیچ مدرکی ازش نگرفته که اینا رو داده) پسره و فامیلش هی زنگ زده بودن و گفته بودن که فلانیش توی اون کلانتری کار میکنه و کی رو کجا دارن و احتمالا فکر کردن دارن ایجاد ترس می کنن در دل ملتی که ما باشیم!!!!....حالا جالب این بود که پزشک بیمارستان توی گزارشش نوشته هیچ آسیبی دیده نشده!!!!! 

 

دایی هم آخر شب اومد و فهمیدیم گه با بابای پسره حرف زده و فعلا مشکلی نیست....  

 

دایی خیلی دل رحمه.... با اینکه خودش در حال ایستادن بوده و سرعتی نداشته و اون موتوره با سرعت چراغ قرمز رو رد کرده بوده و نتونسته تعادلشو حفظ کنه توی سرعت اما دایی میگفت تا بلند شد از روی زمین و دیدم یه پسر ۱۵ ساله اس که داره گریه میکنه بند دلم پاره شد و گفتم اگر الان پسر من بود چی؟؟؟؟ حالا این وسط داداش  بزرگه با اون پای شکسته اش رفته خودشو واسه باباش لوس میکنه!!!!... 

 

آهااا گفتم داداش بزرگه یادم رفت از مزیت این روزها بنویسم!!! 

من و این داداش بزرگه کل کل داریم در حد لالیگا....یعنی نمیتونین تصور کنین من و ایشون زیر یک سقف باشیم اما عین دو تا انسان متشخص رفتار کنیم....یا کلامی یا رفتاری داریم با هم می جنگیم.... همیشه هم بنده از نظر زور از ایشون کم میارم ها....اما رو که نیست که!!!...بازم ادامه میدیم 

اونم همیشه تا من میام فرار کنم میگیرتم و این وسطا اگر دایی نزدیک باشه که فریاد من بلنده که دایی بیاد به دادم برسه هی هم آی دستم آی دستم میکنم و دایی هم به ایشون میگن نکن این دختره دستش میشکنه ها!!!! تا داداش بزرگه مجبور میشه دستم رو ول کنه.... وقتایی هم که دایی نباشه مجبورم تسلیم شم تا موقعیت بعدی!!! 

 

اما الان داداش بزرگه به صورت لی لی راه میره چون نباید پاش روی زمین قرار بگیره....سرعتی نداره منم هی اذیتش میکنم میگم این فرصت رو خدا به من داده تا کل کاراییی که کردی رو تلافی کنم....بعد فکر کنین وقتی دیگه طاقتش تمام میشه لی لی واااااردنبال من میدوه و منم که مشخصه فرار میکنم!!!! 

 

دوباره تب رفتن از ایران منو گرفته!....تجربه ثابت کرده که گذراست....اما خوب....انگلیسم جای خوبیه هااااا..... عمو میگه:ازدواج کن با شوهرت برو چون تنهایی برات خیلی سخته....میگم:عمو جونم الان که مجردم هر بار فکرش به ذهنم میرسه میبینم هزار تا چیز رو باید درست کنم تا بتونم برم دیگه ازدواج کنم که حتما هزار تا مسئله از سمت اونم درست کنم تا بتونم برم!!! چه کاریه اگر واقعا قصدم رفتن باشه.... 

 

بابا بزرگمم میگه: بمون همین جا هر کاری باشه ما کمکت میکنیم اما نرو... 

منم که منتظر همین یه جمله که بگم:چشممممم بابا جون 

 

حقوق سال ۹۰ ما رو بطور تمام و کمال دادن دیگه ..... بعد من دیشب به این نتیجه رسیدم که این روزای آخر سال من به چه انگیزه ای کله ی سحر پاشم برم سر کار آخه؟؟؟....نه که من اصلا فقط واسه پول میرم.... 

 

باید برم یه عالمه عیدی بخرم....امسال یه پسر کوچولو هم دارم که باید واسش عیدی بخرم..... چی بخرم یعنی؟؟؟؟

  

 

پ.ن: یکی از همکارا که من خیلییی کم میشناسمش و اون هم بسیار کمتر منو میشناسه امروز به صورت اس ام اس!!!!!!!!! به قول خودشون مزاحم شدن واسه یه امر خیر!!!!!....یعنی چند وقت پیشا از طریق یه واسطه سوال کرده بود و واسطه هه هم بنا به اصرار من لو داده بود و منم گفته بودم که:نه!.... اما قرار بود به اون نگه من میدونم کیه که توی همکاری و رو در رو شدن احساس بدی پیش نیاد....بعد من نمیدونم ایشون گوله ی اعتماد به نفس چطوری دوباره و این بار شخصا و به صورت اس ام اسی داره این سوالو می پرسه.... بعد خنده دار تر از همه اش اینکه میگم:من قصد ازدواج ندارم(خوب مودبانه تر و محترمانه تر از این چی میگفتم که ناراحت نشه دلش نشکنه خوب؟) بعد پر رو پر رو میگه:اینو که همه ی دخترا میگن حالا بزارین یه بار با هم صحبت کنیم!!!! .... خوب حالا حتما من باید بهش میگفتم جوابم به شما دوست عزیز!!! منفیه که دیگه ادامه نده؟؟؟ خوب یعنی واقعا غرورش جریحه دار نمیشد اون وقت؟؟؟....دهه!!!!....درک نمیکننااااا...

صفر مطلق+5۷

فقط یک پلک با من باش 

نمیخوام از کسی کم شی 

ازت تصویر می گیرم 

که رویای یه قرنم شی 

فقط یک پلک با من باش 

بگم سر تا سرش بودی 

به قلبم حمله کن یک بار 

بگم تا آخرش بودی 

 

نمیشی عشق سابق  

پس بیا و اتفاقی باش 

یه فصلو که نمیمونی 

تو یک لحظه اقاقی باش 

نمیشه با تو که خوبی 

به ظاهر هم کمی بد شد 

به آدمهای شهرت هم 

علاقه مند باید شد 

  

دارم یه قصه می سازم 

از این تنهاییه بی تو 

بیا بشکن روایت رو 

تو نقش تازه وارد شو 

 کجای نقطه ی پایان 

میخوای تو فال من باشی؟ 

نخواستم بگذرم از تو 

که تو دنبال من باشی 

   

اگه قلبت یه جا دیگه اس 

با چشمات صحنه سازی کن 

اگه گیری نمیتونی 

توی دو نقش بازی کن 

  

نمیشی عشق سابق  

پس بیا و اتفاقی باش 

یه فصلو که نمیمونی 

تو یک لحظه اقاقی باش 

نمیشه با تو که خوبی 

به ظاهر هم کمی بد شد 

به آدمهای شهرت هم 

علاقه مند باید شد 

  

************************************************** 

 

۱.همین جوری دارم کار میکنم و این آهنگ رو گوش میدم...حس خاصی همراهش نیست اما به دل میشینه....شنیدنش رو دوست دارم! 

 

۲.لپ تاپم رو بردم دادم به جناب مهندسی نزدیک خونه که دوست داداش بزرگه بوده مثلا....دادم که درایور های وب کم و وایرلس و اینا رو نصب کنه....رسماْ گند زده به کل قیافه ی ویندوز!!!!... اینقدر که انگار یه لپتاپ جدید دادن دستم از بس برام غریبه اس!!!!.....تازه درستم که نشد....اول که آوردم خونه یه کارایی کردم و برای یه مدتی اوکی شد و بعدشم خودش برای خودش باز بندری زد و همه چی بهم ریخت!!!!..... خداییی نه فقط دیگه دکترا حال ندارن کارشون رو درست انجام بدن بلکه بصورت اپیدمی وار این مهندسین کامی جان هم بهش دچار شدن!!!!.... 

 

۳. داداش بزرگه رو دیروز بردن بیمارستان که یه فوق تخصص ببینتش و دستور درمان بده.... گفته غیر شکستگیش،رباطای پاش به هم قفل شده و گچ گرفته و گفته تا ۲ روز که اصلا نباید پاش روی زمین قرار بگیره و از بعدشم خیلیییی کم!!!!....تا ۲۰ روز این داستان ادامه داره تا بره گچ رو باز کنن ببینن خوب شده یا نه.... ۵ تا آمپول ضد درد هم بهش داده و گفته چقدر این بچه آرومه....این اتفاقی که براش افتاده اینقدر درد داره که نمیزاره آدم تحمل کنه.... اما الهی بمیرم اینقدر هیچی نمیگه که دل همه براش کباب شده....فکر میکنه باید تحمل کنه و باید همینجوری باشه دیگه....تازه نگران مسافرت عید هم هست.... احتمالا قراره دست مادر بزرگه رو از یه شیشه و پای این مسترمون رو هم از شیشه ی دیگه بدیم بیرون و بریم سفر.... 

 

۴. طی یک اقدام بسیار انتحاری دیروز عصر من همینجوری گفتم که نظرتون چیه من واسه عید موهامو هایلایت کنم؟؟؟ آخه یکی از فامیلای نزدیک خونه مون بود و کارش توی این چیزا عالیه.... بعدم دیگه همه گیییییر که پاشو همین حالا!!!!....ما هم تالاپ تالاپ رفتیم بدون هیچ فکر قبلی یه رنگ خریدیم! البته من طلایی برداشتم مامان یه طلایی خیلی تیره تر برای مادر بزرگه برداشت اما بعد توی خونه اون طلایی تیره هه رو برای من زدن و اینقدرمممم تازه روشن شده موندم اگر اون یکی رو میزدیم احتمالا سفید می شد دیگه!!!!....من که این چیزا رو بلد نیستم که!!!!.... 

 

بهدشم من گفتم فقط ۳-۴ تا فویل باشه صرفا جهت تنوع...اما یه ۱۵ تایی شد....خیلیییی ناز شده..... بخصوص اینکه رنگش با رنگ خود موهام جور شدن....فقط مشکلی که هست اینه که یه خط جلوی صورتم شده همون رنگ طلایی روشنه و اینو دوست ندارم....بعدشم دیگه هر چی این ۴ تا شیوید مو رو اینا رنگ تیره زدن که بشه رنگ موهای خودم،دیگه ابدا رنگ نگرفت و خوشش اومده بود این شکلی شده بود!!!!....حالا قراره باز دوباره تلاش کنیم این ۴ عدد مو به رنگ قبل تبدیل شد که زیر مقنعه سختم نباشه.... 

 

صبح کلییی بیشتر از همیشه این مقنعه هه رو کشیدم جلو و اومدم سر کار بعد هنوز در رو کامل باز نکردم همکارم گفت:وااااااایییی بیا ببینم چیکار کردییییی 

بعد من موندم پس نقش این مقنعه هه چی بود این وسط....خودم اومدم جلوی آینه هر چی نگا میکنم هیچی نمی بینم حالا پیدا کنید پرتقال فروش را!!!!! 

 

۵.دو هفته دیگه همچین روزی،میشه آخرین روز کاریه سال ۱۳۹۰....تصمیم داشتم مرخصی بگیرم که حالا احتمالا مجبورم بیام سر کار....خدا رو چه دیدید شایدم دل به دریا زدم و این ۴-۵ روز مرخصی باقی مونده رو هم اینجوری به باد دادم....به هر حال وقتی ذخیره نمیشه میخوام چیکار!!! مشکل فقط اینه که دیگه روم نمیشه اینجا بگم مرخصی میخوام!!! 

 

۶.اومدن خونه ی ما رو تکوندن رفتن حالا یکی نیست بیاد اینا رو بزاره سر جاش!....یعنی بنده ی حقیر این وظیفه رو امسال به عهده گرفتم که مامان دیگه خسته نشه....فقط همچین یک کم تنبلیم عود کرده!!!!.... 

 

۷.دیشب یه عطر مردونه ی جدید هم خریدم....pure black.... خوب چیکار کنم من اصلا بو های زنونه ی شیرین رو دوست ندارم به جاش بو های خنک مردونه وقتی خیلییییی غلیط و تند و تیز نباشن رو دوست دارم....تا الان azera میزدم حالا یه مدت این یکی رو امتحان می کنیم!!!.... نخند عزیزم....سلیقه ها مختلفه مگه من به شما خندیدم....دهه!

صفر مطلق + ۵۶

گویا روی دور خونه ی ما داره می گرده!!!! 

 

پای داداش بزرگه هم امروز شکست و از بس بی آزار و صبوره این پسر توی درد!!! ما الان فهمیدیم که ای بابا جدی بوده و شکسته!!!! 

 

 

یه فشار روحیه سنگین روی خانواده ی ماست....که مدام داره بد تر هم میشه 

نذر کردیم....قربونی کردیم اما بازم گویا ادامه داره.... 

 

شروعش با دانشگاه من بود و از اون روز تا حالا ادامه داره....زندگیه دیگه...گاهی این رو گاهی اون رو.... 

 

مسئولم بهم میگه وقتی مشکلات میاد باید یکی دو نفر تکیه گاه عاطفی باشن تا وضعیت به ثبات برسه و از اون دو نفر یکیشون باید تو باشی!!!! 

 

من؟؟؟ 

خیلییییی خسته ام اما....می خندم و مدام دارم میگم وقتی از این دردا بدتر هست گله نکنید!!!! ولی منم حس تلخی که توی خونه هست رو می فهمم!!! 

 

دیشب...... 

خاطره ای ماندگار شد! 

 

راستی....رای هم دادیم....!!!