عکس!

 

 

 

 

  

 

معرفی می کنم جناب هکتور خان در پشت سنگ ها! 

گویا سنگر گرفتن فکر کردن میخوایم بریم جنگ 

یعنی هر بار من اومدم ازش عکس بگیرم این پشت بود 

احتمالا فکر کرده اینجوری خوش عکس تره 

چشااااشو ببین تو رو خدااااا

 

 

پ.ن:بقیه عکس ها حذف شد!

صفر مطلق+۷۰

اگه دنیا به کامم نمی گرده ..... به جهنم! 

اگه دعا می کنم و صدام به جایی نمی رسه.... به جهنم 

 

اگه هنوز اشک گریه مو پاک نکرده و هق هقم آروم نشده یه پیام یه پیام اتفاقی دنیا رو دوباره پیش چشمام می لرزونه.... یه جهنم 

 

اگه الان دلم می خواد داد بزنه و باز صدام توی گلوم خفه شده....به جهنم!!! 

 

اصلا همه ی دنیااااااا به جهنم!!!!!  

 

توی من چی میبینی که داری این کارا رو باهام می کنی؟؟؟ 

مگه فکر کردی از سنگم که دوباره و دوباره سرم میاری؟؟؟ 

حالا صدام به گوشت نمیرسه عیب نداره اما یعنی از دلم خبر نداری؟؟؟؟ 

یا من اینقدر نفهمم که نمی فهمم داری چی حالیم می کنی؟؟؟ 

 

مگه نگفتی بیش از طاقتتون امتحان نمیشین؟؟؟ 

خوب یک کم نگاه کنی میبینی من بریدم این پایین ها؟؟؟ 

بس نیس؟؟؟ 

 

بابا تو خدااااایی.... 

به تو نگم برم این دردو به کی بگم؟؟؟ 

 

باشه.... 

تو هم ما رو تحویل نگیر 

تو هم نبین....تو هم نشنو 

 

اصلا خودمم به جهنم!!!!

صفر مطلق+ ۶۹

قرار بود این پست فقط عکس باشه اما از اونجایی که دیروز اصلا حالم خوب نبود و کلا من بیشتر دنبال عزرائیل میگشتم تا اون دنبال من!، نشد که بیام نت و عکسا رو بزارم 

 

الانم همچنان حالم خوب نیست اما نمیشه اینو الان ننویسم! 

یعنی حتی دلم نمیاد بزارم بعدا بنویسم چون میخوام حتی ساعتش هم اینجا ثبت شه... 

 

من الان واقعا عمه شدم!!!! 

 

یعنی اینجوری بگم واستون که اصلا بگو یه ذره باورم بشه!!! نمیشه.... 

 

داداشی از اهواز بهم زنگ زد....توی بیمارستان بود 

هنوز خانومش بهوش نیومده بود که بیارنش توی بخش ببینتش اما نی نی رو یه لحظه بهش نشون داده بودن و همون موقع به من زنگ شد.... 

 

واااای اصلا حسم قابل گفتن نیست.... 

فقط میتونم بگم باورم نمیشه....باورم نمیشه داداش کوچولوی من، هم بازی و یار روزای کودکی من، همکلاسی و همدم سالهای تنهایی من، حامی و برادر همه ی لحظه های سخت نوجوونی و جوونیم، کسی که تا جایی گیر افتادم چه خودش چه اسمش همراهم بود و وای به حال اون کسی بود که میخواست بهم بدی کنه، الان پدر شده....یه باباییه مطمئنا خوب.... از بس که مهربون و گله مطمئنم که بابای خیلی خوبی میشه.... 

 

نی نی مونم یه دخمل کوشولوئه که اگر به عمه اش بره خیلی نازه امیدوارم اعتماد به نفسشم به عمه اش بره اونوقت دیگه همه چی عالی میشه!!! 

 

منم زنگ زدم به مامانم خبر رو دادم.... مامان میگه دیگه بارت سنگین شدا حالا هی باید براش خرید کنی دیگه.... یه عمه که بیشتر نداره که....ای جااااانم....قربونش برم....میخلم برااااش همه چیییی.... 

 

حالا مامان میگه:پرسیدی ببینی سفیده یا سبزه؟ لپ داره یا نه؟ شکل کیه؟؟؟ میگم مادر جان حالا این وسط این سوالا رو از کجا آوردی؟ مامانش هنوز ندیدتش باباش هنوز بغلش نکرده من اینا رو بپرسم واسه چی؟؟؟.... یعنییییییییییی من یک ذره از این حسااااا ندارم.... مهم اینه که هر جوری باشه دوست داشتنیه دیگهههه خوب.... 

 

حیف که اینجا نیست....حیف که من حالا حالا ها نمیبینمش....البته خدا رو چه دیدی شایدم طاقت نیاوردم و یکی دو روزه رفتم اهواز دیدمش.... اما فعلا که دلم اونجاااس 

 

خدا همه ی نی نی ها رو حفظ کن این نی نی کوچولوی خواستنی ما رو هم حفظ کن 

 

میدونم که امروز و این لجظه ها توی تقویم زندگی من ثبت و موندگار میشن.... 

خدایا به خاطر این احساسه شکر