صفر مطلق+ ۶۸

امروز برای اولین بار در طی این سابقه ی ۸ سال رانندگی، تصادف کردم! 

 

البته اسمشم همچین تصادف نبودا 

یه خورده ماشینا گرفتن به هم! 

اونم من هنوز در عجبم که من تا وقتی خورد ندیدمش....اصلا نفهمیدم از کجا پیداش شد! 

از اونجایی که هیچ صدایی هم نداشت گفتم چیزی نشده! 

اما گویا یک کمی جلوی ماشین رفته تو! یک کمی هم رنگ اون ماشینه روی ماشینم مونده 

 

دلم برای ماشینم سوخید! 

اولین بارش بود....حتما الان قلبش داره تند تند میزنه! 

قلب منی که توش بودم که داره الان روی ۱۰۰۰ میزنه دیگه اون حتما داغون تره! 

 

عجب! 

قسمت جالبناک موضوع اینه که ماشینه فکر کنم از پشت من سبقت گرفت اومد جلو و نتونست ماشینو رد کنه و گیر کرد بعد تازه صداشو کلفت کرد به من گفت:راه با منه ها خانوم!!!! 

 

بعد اون موقع که من هنوز گیج بودم که این یهو از کجا پیداش شد،هیچی نگفتم و اون رفت و منم رفتم .... خوب من گفتم هیچی نشده دیگه فوق فوقش خش افتاده.....اما الان یادم افتاده به جمله اش دارم فکر میکنم ماشین پشت سری چطوری راه باهاشه!!!!....خوب مگه خود من مرده بودم که راه با اون بوده؟؟؟آیا؟؟؟؟ وااااا.....مردم چه چیزا میگن توی این سال جدیدا.... 

 

بعد من الان دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم!!!! 

نه برای این اتفاق ها....نه خیر....این اتفاقا که همیشه هست....به قول اون آقاهه توی اون فیلمه که نمیدونم چی بود : ماشین کلا برای تصادفه حالا یه وقتایی هم سوارش میشن برای گردش!!!! 

 

اما حالا کی میخواد جواب دایی جان رو بده!!!!..... میدونم الان چی میخواد بگه دیگه.... ای بابا.... گیری کردیما....از شانس من امروز مامان هم باهام نبود که حداقل یه شاهد زنده داشته باشم که بگه بابا من نمیدونم این یهو از کجا سر در آورد   

 

هییییییی.... 

اینم از موضوع امروزمون!!!! 

تا فردا ببینیم چه شود!

  

پ.ن:احتمالا پست بعدیم عکسه....عکسای عید و البته یه سری عکسای قبل تر ها رو میخوام بزارم.... به کسانی که توی بلاگ میشناسمشون و یا اینکه خارج از دنیای مجازی دیدم و میشناسمشون رمز داده میشه.... در نتیجه منتظر باشید

صفر مطلق+۶۷

دیروز روز وحشتناکی بود برای من... 

یه سیزده ی به معنای واقعی سییییززززده!!! 

 

از همون صبحش که حالم بد شد و نمیدونستم چمه و سراسیمه بودم 

از همون ظهرش که به زور یک کم غذا خوردم تا بتونم آنتی بیوتیکای دندونم رو بخورم!!!! 

از همون بعد از ظهرش که همه توی باغ داشتن میخوندن و میزدن و میرقصیدن و من حتی نمیتونستم روی پاهام بایستم و فقط مثل مسخ شده ها نگاهشون میکردم و.... بغضم رو کنترل میکردم!!! 

 

از همون اول شبش که حالم بدتر شد و رفتیم درمانگاه 

از همون وقتی که رسیدیم به خونه و من انگاااااار تمام وجودم رو میخواستم بالا بیارم....  

از همون نصفه شبی که به زور خودم رو به مامان رسوندم و اومد بهم به داروی گیاهی مثل قرص بده و داروهه توی گلوم و راه نفسم گیر کرد و من برای دقیقه ای نفس نمی کشیدم و اشک بود که از چشمام میریخت و مادری که جلوم پر پر می زد و منی که دوباره عاشقش می شدم.... حتی وقتی هوایی برای زندگی نبود.... 

 

آره....دیروز و دیشب مداااام برام از آسمون می بارید.... 

یه ۱۳ به در کاملا نحس.... 

که دم در درمانگاه برای اینکه کمی بخندم و حالم عوض شه سبزه ی هفت سینمونو دادن بهم گره بزنم و من برای اولین بار در عمرم!!!! سبزه هم گره زدم! 

 

الانم اومدم سر کار 

اولین روز رسمی کاری در سال ۹۱!!! 

با تاخیر اومدم چون به زور تونستم خودم رو جمع و جور کنم....دقیقا از شب تا خود ۸ صبح همچنان داشتم اوق!!! (عق؟؟) می زدم!!!.... حالا چراااش معلوم نیس!!!!....میگن همه ی اینا به خاطر یه ویروسه که این روزا داره اپیدمی میشه....یه دونه ویروس کوچولو که حتی با چشمم هم دیده نمیشه همچین حالی به احوالات ما داده که زندگی رو بوسیدیم گذاشتیم کنار.... 

 

وسط این حال و احوال،به خاطر اون داروهه که توی گلوم گیر کرد و با ضربه های مامان و داداش بزرگه و البته تلاش نصفه نیمه ی خودم بلاخره در اومد اما گلوم زخمه و هر بار که آب دهنم رو پایین میدم مجبورم درد بدی رو تحمل کنم!!! و اینم از یادگاری های ۱۳ عزیزمان!!!! 

 

حالا هم منی که از صبح دیروز زیر برق آفتاب یه کله لرزیدم و گفتم سرده! توی اتاق محل کارم نشستم که کلا دیگه یخه!!!! و کم کم دارم مراسم بی حس شدن از سرما رو انجام میدم!!! 

 

و در کنار همه ی اینا،فکر میکنم که من مقصر چی هستم؟؟؟ 

مقصر فاصله ها؟؟؟ مقصر زمان؟؟؟ و یا سکوتم؟؟؟ 

 

منی که با همه ی توان باقی مانده ام ایستادم که حقی از هیچ تعهد و دلبستگی ای ضایع نشه چرا بازم دارم مجازات میشم؟؟؟ 

 

منی که در برابر هر چیزی که باب میلم نیست سکوت میکنم و درک می کنم و گله هام میشن نوشته های روی کاغذی که پاره میشن و منی که با همه ی غرورم می پذیرم اولی نباشم اما.... اما.... انگار هیچ چیزی دیده نمیشه.... انگار اینجا برهووووت باور آدمهااااس 

 

نه!  

بهتره برم به کارای اینجا برسم که حداقل خیر اون دنیا رو داشته باشم  

و گر نه ما توی این دنیا و با این آدما نه خیری دیدیم و نه دیگه چشم انتظار دیدنشیم.... 

  

 

پ.ن:چند شب پیش،وقتی حالم خیلی گرفته بود....به عادت همه ی این یک سالی که از دوستی عمیقمون میگذشت بهش پیام دادم تا کمی درد و دل کنم....جوابی نگرفتم....فرداش....پیام داد و فهمیدم مسئله ای پیش اومده و ...!....خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت.... خدا رو شکر که نگرانیم کاملا رفع شد.... خدا رو شکر که میبینم اینقدر همدیگرو دوست دارن.... اما من...فهمیدم که باید از این رابطه ی عمیق هم بیرون بیام....حتما تا همیشه ی زندگیم مثل قبل دوستش خواهم داشت و هر وقت بخواد کنارشم.....هر وقت بتونم و هر جور بتونم همراهیش میکنم....چون بهترین دوستم بوده و هست..... اما میدونم که شرایط حتی علی رغم میل باطنی من و اون، تغییر کرده و مجبوریم با این تغییر همسو شیم.... شاید توی این سال جدید قراره یاد بگیرم که غم  و مشکلم فقط مال خودم تنها باشه....یا شایدم صفحه ی سفید یه وبلاگ!.....مسئله اینه که دیگه جایی که حس تعلق ندارم نمیمونم.....نمیمونم!!!

صفر مطلق+۶۶

 

من دم اقیانوسم برم آبش می خشکه دیگه دریا بماند!!! 

 

فک کن من دیشب یعنی در واقع علی الطلوع صبح ۱ ساعت خوابیدم و بعدم بلند شدم اومدم سر کار حاضری بزنم که طبق نمیدونم کدوم قانون داخلی!!! اگر ۱ روز نیای بقیه ی روزا هم واسمون مرخصی رد میشه....اونوقت اینجا هم یه سرمای خاصی داره که همچین کم کم داره منو می لرزونه!!!! 

 

صبح که اول وقت اینجا بودم!!!!....دریغ از پشه که پر بزنه!!! والله توی این دوره زمونه پشه هم دیگه بیکار نیست از بس قیمت طلا بالا رفته!!!! 

اما بعد گویا هی کم کم اومدن....جوری که حالا میخوایم بریم نمیشه!!!! 

واه واه .... 

میگن باید تا ۱۲ بمونیم!!!! 

اگر من دغ کردم شما در جریان باشید!!!! 

 

تازه دروغم که گویا کنتر نداره که....صاف صاف تو چشم آدم نگاه میکنن میگن اینا که روزای قبل بودن تا ۱۲ اینجا بودن!!!وااااا....خوبه خودم آمارشون رو دارم که ۹.۳۰ یا ۱۰ رفتنااااا....دهه!   

 

هیییی.... 

 

اومده بودم یک کم از این چند روز قبل و بعد!!! بگم اما فعلا اعصاب معصاب ندارم 

یه چایی هم به آدم نمیدن اونوقت میخوان تا ۱۲ هم بمونیم!!!! 

انتظاراتشون نامعقوله خدایی!!! 

 

شیطونه میگه یه پاس بگیرم برماااااا  

 

اه 

 

پ.ن:این پست صرفا جهت تخلیه ی روانی و اعصاب می باشد و.....دریدیرین..... الان نیش بنده بازه چون مهندس جون اومد و گفت میتونین برین!!!....ای جان....خوش خبر باشی همیشه مااااادر.....ما که رفتیم....بقیه اش باشه از خوووونههههه