پدر خوب من!

دیشب محسن با بچه هاش حرف میزد و من بغض میکردم 

اون نگاه معناداری به بچه هاش میکرد و اشکای من بی اختیار می ریخت 

 

دیشب حال غریبی داشتم....خیلی غریب.... 

رفتم سر گوشیمو یه عالمه نوشتم....هر چی آتیش زده بود به دلم....نوشتم اما هیچ شماره ای نبود که بهش بفرستم....نه....من شماره ای از پدرم نداشتم که دلتنگی هامو به گوشش برسونم.... 

 

اتفاقی که برای محسن افتاد کلیاتی از نوع فوت پدرم بود... 

ترکشی توی گردن....اینقدر به نخاع نزدیک که نتونن عملش کنن.... 

پدری که تمام سالهای کودکی من رو در جبهه بود و درست توی اولین سال پایان جنگ....رفت!!!! 

 

اسمش اینه که ۴ سالم بود اما....اون موقع ها هم نبود.... 

مامان همیشه می ترسیده که بابا برنگرده....اما هرگز هم نتونست جلوشو بگیره که نره.... 

 

یه تصادف....به خاطر یه دختر و مادر....یه تصادفی که من پدرم رو از دست دادم تا اون مادر و دختر آسیبی نبینن.... 

ضربه به پدرم....حرکت ترکش....گیجی پدرم....و رفتنش با اذان صبح.... 

موندن من با یه دنیای سراسر حسرت.... 

 

 مادرم اجازه نداد اسم خانواده ی ما توی لیست شهدا باشه.... 

اما همه جا با افتخار پدرم رو شهید می خونه و منو فرزند شهید.... 

مامان نخواست خون بابا به پای مسائل مادی بی بها بشه.... 

 

حالا اون توی قطعه ی شهدا هست.....همه ی تقدیر نامه ها و درجاتش....پلاکش.... همه ی خاطراتش گویای اینه که کم کسی نبوده.... 

و من دختری هستم که در به در یکی از این خاطره ها هستم.... 

 

نمی تونم بنویسم چه دردی روی دلم هست 

نمی تونم بگم داغیه این درد چقدر می تونه آدم رو از پا بندازه 

نمی تونم بگم چقدر حسرت یک لحظه دیدن و باور حضورش رو دارم 

 

کاش می شد 

کاش کمی زودتر به دنیا اومده بودم! 

فقط یک کم 

 

کلاْ گل بگیرن دهنی رو که خودش اینقده دست توانایی در چشم کردن خودش به تنهایی داره!!!! 

 

به جان خودم نباشه به جان این منوچ بینوا که رفته زیر تخت قایم شده،قصد کردم دیگه اظهار نظر نکنم در مورد این روزا..... 

 

میام میگم بده همچییییین دنیا منو شرمنده ی محبتاش میکنه همچیییین همه چی در کمتر از ساعت به گل و بلبل تبدیل میشه که از خودت خجالت میکشی که چرا شکایت کردی حتی در حد صدم اپسیلون! 

 

میام میگم خوبه و همه چی آرومه و من چیگده خوچبختم ییهو در کمتر از جیک ثانیه چنان زلزله ای روزگارمو می تکونه که جای تک تک دشمناتون خالی!!!! 

  

دو سه روزه باز همه چی سر کار در حالت کن فیکون به سر می بره..... 

رسمی نبودن برنامه ها بیش از همه داره به من فشار میاره.....همه ی بارا روی دوش منه و جالبه همه اینو میدونن اما کاری نمیکنن....امروز صدام در اومد....دیگه اینقدر حالم بد بود که دیگه سکوت نکردم....اما خوب...بعید میدونم فایده داشته باشه.... 

 

قراره حالا یه جلسه ی اضطراری بگیرن تکلیف همه چی معلوم شه.... 

چند تا کار علمی در نظر داشتم که توی این تابستون برای خودم انجام بدم که ماشالله وقت نمیدن که!!!!!....شفاف بگم که تا اطلاع ثانوی خودم و امور مربوط به خودم در تعطیلات به سر میبره....  

 

اما خوب....ناشکری نکنم اینا همه اش خستگیه جسمی و مسائل کاریه.....خدا رو شکر که در کل مشکل دیگه ای نیست..... 

 

فقط به همین دلایل....ذهنم خیلی آشفته است....دلم میخواد توی این تصمیم گیری کمکم کنید.... 

 

خوبم!

سلام سلام 

در راستای تغییر تحولات اخیر تصمیم گرفتم حرفهای طولانیمو بزارم واسه ادامه مطلب! 

 

دقت کردین تازگی هی دارم قالب عوض میکنم؟؟؟ 

چرا هیچ کدوم به دلم نمیشینه..... 

اون قالب قبلیه اون دخمله رو خیلی دوست داشتم که زدم داغونش کردم حالا هم نتونستم درستش کنم!...سفید مشکی بود خوشل بود....

ادامه مطلب ...