دیروز ظهر مائده بهم زنگ زد....گرم و صمیمی حرف زدیم و با هم خندیدیم....توی صداش نگرانی پنهانی که برای من داشت موج می زد و شدیداْ سعی می کرد به من عکس این حس رو نشون بده....و من لبخند یواشکی به دلم می زدم که ببین! دوستم رو ببین! که فراموش کرد تمام دلخوری هاشو بی اینکه من کلامی ازش حرف بزنم یا سر بحث رو باز کنم....همه رو از ذهنش کنار زد و حالا با همه ی توانش می خواد کنار من باشه چون حس می کنه من به حضورش نیاز دارم....آروم باش که ادمای اطرافت ارزش زنده موندنت رو دارن....اونا با ارزش ترینهای این دنیا هستن.... 

 

مائده ازم خواست عصر بریم بیرون....می دونستم اینکار یک کمی سخته چون مثلا من قراره درس بخونم و باز صدای مادر خانوم محترم در میاد....منم جزوه گرفتن رو بهانه کردم و رفتم سمت مائده....وقتی رسیدم بهش از توی کتاب فروشی کشیدمش بیرون....اصولا منو دوست جون جان رفتنمون توی کتاب فروشی با خودمونه برگشتنمون با خدا....من که دیگه حساب جیبمم از دستم خارج میشه و کلی عشق می کنم....اما جای پارک نبود واسه ماشین در نتیجه به امداد های غیبی متوسل شدیم و مائده رو کشیدیم بیرون که کمتر حسودیم شه!!! 

 

۲ تا کتاب خریده بود ...یکیش ضیافت افلاطون بود که من نمیدونم در چه موردیه و یکیشم کتاب جالبی بود که ۲ تا ازش برداشته بود....لبخند تابلویی روی صورتم نشست....حس خیلی خوبی بود که به منم فکر کرده بود.... با حالت نازی گفت:تا بازش کردم دیدم تقدیم شده به همه ی زنان و منم برای تو برش داشتم!!!!!!.... 

 

رفتیم پاتوق معمول.... 

این بار سفارش همیشگی نبود....من مجبور به خوردن چای نبات بودم  

چون شدیدا افت فشار داشتم و اگر نبات بهم نمی رسید همون جا افتاده بودم....مائده هم به جای من هات چاکلت خورد و البته که چیپس و پنیر فراموشمون نشد.... 

 

حرف زدیم....از اون حرفای دلچسب....کلا از اون قرارای دوست داشتنی بود.... از اون وقتایی که حرفامون عمیقن....از دلن....از عمق روحمون...از خودمون.... صدای مائده رو میشنیدم اما توی سرم صدا هایی بود....کسی جز مائده حرفهای تنهاییهامو نمی خونه....من تا بحال جز با مائده اینطور حرف نزدم....خدایا....این دختر میدونه چقدر برای من اهمیت داره؟ میدونه برای یک لحظه شادیش حاضرم همه ی لحظه هامو قربونی کنم؟ میدونی بیش از زندگی خودم به زندگیش اهمیت میدم؟ میدونه از اون دسته از آدما توی زندگیمه که همیشگیه؟.... 

 

واسش حرف می زنم....واسم حرف میزنه و من فقط برای دقایقی از سر دردی که ۱۰ روزه دچارشم رها میشم....دلم میخواست سرم رو روی شونه اش میزاشتم و از آرامش ذهنم اشک میریختم....دلم میخواست اعتراف می کردم که خسته شدم....اما...وقت نشد! 

 

قرار گذاشتیم ۲ هفته تنها هدفمون این امتحان باشه....قرار گذاشتیم بعدش هر روز و هر روز رو یک دل سییییییر زندگی کنیم....قرار گذاشتیم به همه ی نشدنی های تا به حالمون عمل کنیم.... قرار گذاشتیم تابستون امسال یه رنگ دیگه باشیم....سبز سبز! 

 

ازم خواست از حامی جدا شم....حرفاش منطقی بود....ازم خواست خودم رو بیش از این نبازم.... حتی گفتم صبر کنم تا امتحانات حامی تمام شه اما مائده گفت صبر خطرناکه! این چیزیه که باید توش پیشقدم باشی و اگر اونچه که نگرانشه اتفاق بیفته دیگه چیزی برای ترمیم غرور من باقی نمی مونه.... 

می گفت باید حامی رو رها کنی تو شرط این عاشقی رو تا ته رفتی و اون وسط راه جا زده....رهاش کن که اگر برگشتنیه کامل بهت برگرده و اگر رفتنیه کامل ببری ازش.... می گفت تا دلش به همین حضور ساده ات خوش باشه به خودش نمیاد و وضع همینه و عادت می کنه و دیگه کاریش نمیتونه بکنه حتی اگر بخواد 

می گفت بزار مسئولیت این احساس رو به تمامی به دوش بکشه! 

 

راست می گفت اما من تصمیم گرفته بودم این بار تا از حامی خبری نشده سمتش نرم! 

 

تمام دیروز ازش بی خبر بودم....و نخواستم خبری بگیرم  

 

امروز اولین روز مرخصیم بود و شروع کردم به خوندن 

زیاد که پیش نرفت اما بازم خوب بود 

وسطاش رفتم سر اون کتاب و غرقش شدم.... 

لذت بردم از نثر نویسنده اش و حرفهای عمیقی که توی هر کلمه اش موج می زد 

عالی بود....عالی...

 

حدودای ساعت ۱۱ حامی بلاخره پیام داد که تازه از سر جلسه ی امتحان اومده بیرون و حال منو پرسید.... 

نوشتم: سعی میکنم زمان رو بگذرونم 

گفت:یعنی چی؟ 

گفتم:خوب نیستم اما تلاش می کنم عادی به نظر برسم 

 

و بعد سعی کردم مسیر مکالمه مون رو به سمت امتحانشو درساشو کاراش پیش ببرم.... 

 

بازم فردا امتحان داره و بازم دلم نیومد که فعلا افکارش رو بهم بریزم.... 

اگر خدا حمایتم کنه فعلا اون چه که من و مائده ازش می ترسیم پیش نمیاد و فرصت داریم.... 

 

حال غریبی دارم و قابل وصف نیست.... 

 

بهتون توصیه می کنم این کتاب رو بخونید.... 

من که عاشقش شدم... 

داستان های کوتاهیه که حرفهای عمیقی توش داره.... 

من که لذت بردم 

 

اینم عکسش: 

 

 

نویسنده: مصطفی مستور 

 

 

هی وای من!!!!

این ۲ روز بیشتر از قبل میرم سمت گوشی تا خبری ازش بگیرم 

همه اش می ترسم 

انگار توی یه سیاهی گیر کردم و دنبالش می گردم 

مدام یه حس ترس شدید میاد سراغم که نیست! که رفته! که تنهام! که می تونن آزارم بدن! که کسی نیست بهش پناه ببرم!.... 

 

میدونم هزار و یک حرف هست برای آروم شدنم 

میدونم ساده ترین کلام اینه که آدما باید بتونن محکم روی پای خودشون بایستن.... 

میدونم خدا هست و اونه که باید بهش پناه برد 

 

اما یه جاهایی دلت می خواد بشینی زمین و نشون بدی که تو هم می ترسی.... 

دلت نخواد این حرفا رو بشنوی و خسته باشی 

یه لحظه هایی هست که فقط باید بگذرن تا بتونی دوباره ترمیم شی 

 

نمیخوام بگم این شیمای ضعیف این روزا همون دختریه که دوست دارم باشم و اداعا نمی کنم که سیاه ترین روزها رو دارم میگذرونم.....بهتر از همه می دونم که میگذره و شاید یه روز به این دوران بخندم.... میدونم باید اعتماد به نفس و ایمانم رو از نو بسازم اما الان فقط دلم می خواد حرف بزنم و آروم شم 

 

می خوام بگم این ۲ روز همه اش دلم براش پر می کشید 

دنبال محبتش می گشتم و برای اینکه غرورم آسیب نبینه کلامی به روش نیاوردم 

بهش زنگ زدم اینقدر صدای دستگاه های محل کارش بلند بود که نمی فهمیدم چی میگه فقط دیدم که خستگی از صداش می باره.... 

بهش اس ام اس میدادم و میدیدم نمیزارن یک دقیقه استراحت کنه و تا ۱۱ سر کار بود 

 

میدونم ذهن اونم به اندازه ی من داغونه 

میدونم اونم الان به اندازه ی من می خواد کنار من باشه و نمی تونه 

میدونم اونم هزار و یک سوال بی جواب توی سرش داره که جز من با کسی نمیتونه در موردش حرف بزنه 

میدونم اونم خسته اس 

اما این روزا اینقدر کار داره که فرصتی نداریم با هم حرف بزنیم 

اون چند ساعت های آزادش هم یا از خستگی بیهوش میشه که منم جاش بودم همین طور می شدم و یا داره درس می خونه که بینوا ایام امتحاناتشم هست و توی ترم هم که درس نخونده.... 

 

حالا این وسط منم شدیدا بهانه های احساسی میگیرم 

به اون نمیگم اما دلم مدام غر غر می کنه و من میریزم به هم و اشکمه که در میاد 

هی میگم خوب میون کارش نمیتونه یه پیام محبت آمیز بده؟ حداقل فقط بگه هست؟ اصلا فقط حالمو بپرسه!!!!....و دلم میشکنه که اون دیگه حامیه گذشته ها نیست 

 

اینو به خودشم بازتاب میدم و اون میگه چرا غر میزنم....میگه من که همیشه در اولین فرصت ازت خبر گرفتم....من که تمام فرصت های بیکاریم با تو ام!!!.... اما نمیدونه اولین فرصت های اون از نظر دل من زمان های سوخته ی زندگیشن....زمان هایی که هیچ کاری نداره و یاد من می افته.... حتی اگر منطقم هم میگه این حرف خیلیییییی بی انصافیه!!!!! 

 

حامی اون روز قسم خورد و بهم گفت:نامردی اگر یک لحظه فکر کنی توی اتفاقی که افتاده تنهایی و فقط تو درگیرشی....خوب یا بد هر چی هست برای هر دومونه و با هم میگذرونیمش.... نشنوم بگی واسه تو که نیست و من تنهایی باید تحمل کنم....من تا آخرش هستم! 

 

وقتی حمایت بی قیدش رو میبینم دلم میگیره که چرا من بلد نیستم اونو درک کنم....چرا واقعاْ همه اش انتظار دارم اون منو درک کنه....چرا همه اش می نالم که حامی نیست؟ اگر اون منو درک نمی کنه من کی اونو شرایط این روزاشو درک کردم؟ از وقتی از سفر اومده هر روز از صبح تا شب درگیر بوده....حتی نرسیده به دوستاش سر بزنه....دوستایی که یه زمان یه روز در میون با هم بودن....  

 

من درکش نکردم چون اون ایام قدیمی که من یادش می کنم حامی تا این حد درگیر کار نبود و خوب وقت و آزادی بیشتری داشت تا به من توجه کنه....حتی از لحاظ احساسی هم آروم تر بود.... 

اما الان.... 

این اتفاق حقیقتا در بدترین شرایط هر دومون معلوم شد و .... 

 

همه ی این حرفها رو زدم اما ....باور می کنید که دلم بهشون راضی نمیشه و بازم بهانه میگیره و سریع هم نتیجه میگیره که حامی خودخواهه و تصمیم میگیره ازش جدا شه؟؟؟ 

و تنها دلیلی که مانع عملی شدنش میشه اینه که می ترسه از اینکار؟.... 

 

دست خودم نیست 

شاید بعدا عادی تر شم 

اما الان همین که میدونم حامی یه جای نزدیکه که هر وقت بخوام می تونم باهاش تماس بگیرم دلم آروم تر میشه....می ترسم همینم از خودم بگیرم.... 

 

 

میگذرن این روزا....میدونم 

اما ای کاش من کمی از این حالت خارج می شدم 

خدایا....درست شدم یه بچه.... 

این بچه رو به حال خودش نزاریا

...

خرابم... 

داغونم... 

کم آوردم... 

 

دلم حضورش رو می خواد 

آغوشش رو می خواد 

حمایتش رو می خواد 

هر چی یادم میاد که چی سرم اومده خودم رو بیشتر می بازم 

بیشتر حجم تنهاییمو حس می کنم 

دلم میگییییییییییییییییییییییییییییییییییییره 

دلم میخواد داد بزنم 

دلم میخواد یکی رو بزنم 

دلم می خواد خودمو خالی کنم 

نمی تونم سکوت کنم دیگه 

دارم منفجر میشم 

 

کاش نفهمیده بودم کاش نفهمیده بودممممممممممممممم