هشت(۲-)

توی دقایقی که فقط ۴۸ ساعت تا کنکور برام باقی مونده  خودم رو باختم 

انگار اولین نشونه های باور این شکست توی ذهنم نشسته... 

از الان باز هم اون تصویر صفحه ی نهایی جلوی چشممه و دستام دیگه همراهیم نمیکنن تا کتابی دست بگیرم... 

خسته ام... 

هر فکری که ممکنه الان توی ذهن منه... 

و اشکام تمام صورتم رو خیس کردن... 

از طرفی از این وضع خسته شدم دیگه... 

دیگه طاقتم تمام شده... 

دلم میخواد این ۲ روزم بگذره.. 

از طرفی میدونم نباید بگذره... 

حداقل رویاشو تا یکسال دیگه ازم نگیره... 

میدونم گذر این ۲ روز همه چیز رو بدتر میکنه... 

اما... 

 

 

حالم خوب نیست... 

هیچ خوب نیست... 

 

و وضعیت بیرون هم که ... 

عجب روزاییه...

هفت(۷-)

هفته ای دیگه همین موقع ها همه ی این بدبختیا به انتها رسیده و بدبختی های بدتری شروع میشه... ای خداااا که من هیچ وقت از هیچی راضی نیستم... میدونم خودم... بزن تو سرم ... عیب نداره... 

 

بله دیگه.. 

دقیقاْ هفته ی دیگه ساعت ۵ بنده با قیافه ای متفکرانه(یا شایدم مثل سال پیش با خوچحالیه کاملاْ کاذب) از جلسه میام بیرون و بعدش تا خود نصفه شبش برنامه دارم... 

 

اما امان از فردا صبحش که یه استرس بدتر میفته به جونم که یعنی چی شده و چی میشه و خلاصه از این صحبتا... 

 

آخ آخ که تا ۷ روز دیگه سرنوشت یک سال دیگه ی زندگی من معلوم میشه و چقدر این موضوع واسم جا نیفتاده... 

  

شنیدم!!! که روز مادر هم نزدیکه و بنده امسال هیچ گونه تدارکی نخواهم دید!!!! 

به مامان میگم امسال خبری نیستا...میگه عیب نداره هفته ی بعدش میگیری...من میدونم  

ببین آدم رو چطور در عمل انجام شده میزارن هاااا...  

 

خوب من میرم و احتمالا پست بعدم یا اون ساعتای آخر قبل از کنکوره یا دیگه بعدش میام... 

دعام کنین تو رو خدا... 

من بسی نگرانمممممممممممممم 

فهلاْ 

 

 

پ.ن:پسر خاله ام اس داده میگه از فامیل های وابسته در خارج از کشور اینطور نقل شده که من دارم ازدواج میکنم...بنده خدا کلی شاکی بود که چرا بهش نگفتم!!!... من خودم موندم توی پیشرفت این تکنولوژی که اجنبی ها دیگه زودتر از خود من فهمیدن که من دارم ازدواج میکنم!!!!... کار خدا رو میبینی...ببین علم تا کجا پیشرفت کرده

 

پ.ن۲:قبضای تلفن و موبایل من این دوماه کولاکی کرده واسه خودش...  

 

پ.ن۳:یکی بیاد منو بندازه اون طرف از سر این کامی جون... ای خدااااا...معتاد شدیم راستی راستی... هروئینم که نیست ماشالله... خود کراکه  

 

پ.ن۴: نامرده اونی که دعام نکنه... 

 

پ.ن ۵: اااا...چه تفاهمی پیدا شد در عنوان بالا... این را به فال نیک میگیریم... 

 

پ.ن۶: من دیگه جدی جدی رفتم...

شش(۹-)

بعد از ۲ روز که خیلی زیبا به بطالت گذرونده شد امروز عزمم رو جزم کردم که بشینم سفت و محکم بخونم... 

ساعت ۷ با کلی بدبختی و بیچارگی خودم رو کشوندم از تخت پایین... 

یعنی یه خود در گیری واقعی رو الان میتونین تجسم کنین... 

بعدم به زور قهوه و آب سرد این چشام باز شد... 

 

بعدم یک کمی با این جناب ساسی جان که این روزها رفیق شفیقی شدن واسمون همنوایی کردیم و بلاخره ساعت ۱۱  موفق شدیم بعد از این پروسه ی طولانی کتابا رو باز کنیم.... 

 

خوشحال خوشحال داشتم میخوندم و بعد از مدتها واقعا لذت می بردم که دیدم مادر گرام انگار دلشون تنگیده شده زنگ میزنن... 

حالا که چی؟؟؟ 

اینکه رئیس دانشکده فرمایش نمودن که تشریف بیاورن ببینیمشون تا بلکه بپسندیم و با طرحشون موافقت کنیم!!! 

 

هر چقدر من توضیح دادم که بابا بهش بگو ۴ سال منو دیدی بس نبود؟؟؟ 

یه مقدار اگه توجه کنی من ۸ روز دیگه کنکور دارم بدبختمااااا... 

من کلی کتاب رو دستمه خدا رو خوش نمیاد حالا که نشستم بخونم منو اغفال کنید!!! 

 

اما از بنده گفتن و از دیگران نشنیدن... 

مامان هم گفت میل خودته...اگه دوست داری بیا اگه نه هم که بزار واسه سال دیگه!!! 

منم دیدم گرچه علم و تحصیل مهمه اما پول هم مهمه دیگه... 

 

در نتیجه باز درس تشریف برد توی قوطی و من باید آماده شم برم خدمتشون تا زیارتم کنن ببینن به درد طرح میخورم یا نوچ  

 

 

کلاْ قسمت نیست دیگه چیکارش میشه کرد!!! 

 

 

پ.ن: چرا من ۴شنبه نمیتونم برم واسه اومدن خاتمیییییییییییییییییییییییییییییی... خیلی نامردیههههههه 

 

پ.ن۲:یعنی من میرسم این ۸-۹ روز کتابارو مرور کنم خیر سرم؟؟؟؟ 

 

پ.ن۳: به دوستم میگم وضعم خیلی بده... همه ی درسا نصفه نیمه مونده... دیگه هم ۹ روز بیشتر نیس...آخه مگه چیکار میشه کرد تو این زمان؟؟؟... خیلی قشنگ بهم خندید گفت: نیست وقتای دیگه از ۱۰۰ روز قبل میخوندی...خوب ما که همیشه همین طوریم... پس دیگه باید واست عادی باشه خودت میدونی ۹ روز یعنییییی خیلیییییی....بعد من الان دوباره اعتماد به نفس پیدا کردم...راست میگه خوب....۹ روز یعنیییی خیلییییییییییییییییییی