پنج(12-)

شمارش این روزایی که معلوم نیست چطور میان و چطور میرن حتی همین تیک تاک ساده ی ساعت برای من دقیقاْ در نقش عزرائیلیه که داره هی این روح منو میکشه بیرون اما منم جون دووووووست...مگه میزارم ببره؟؟؟(الان من نی می دونم معنیه این آیکونه چیه هویجوری عخشی گذاشتمش دیگه...) 

 

مثلاْ یه دوره ی فشرده ی مرور واسه خودم گذاشتم که تا همون آخرین دقیقه ی بیست و هشتم ادامه داره...تا شاید برسم مطالب مهم رو یه بار بخونم... 

اما از بس که این دوره فشرده است هیچ کدومشو نمیرسم بخونم 

 

دیشب موقع خواب داشتم فکر میکردم که بهتره قبل از اینکه باز مایه ی خنده ی خودم بشم خودم قبلش عطای قبولی رو به لقاش ببخشم و انصراف بدم دیگه... 

اما خوب...این کارم شهامتی میخواد که ندارم!!! 

من هنوز تصمیم نگرفتم که رای بدم یا نه!!! 

 

چهار(۱۴-)

این روزا همه استرس میگیرن من دچار افسردگی شدم... 

حالا نه یه افسردگی حاد...کاملاْ هم از نوع مزمنش می باشیده... 

 

تا کنکور چیزی حدود ۱۳-۱۴ روز مونده... 

و قسمت باحالش اینه که الان نمیدونم کدومه؟؟؟ ۱۳ یا ۱۴؟؟؟؟ 

 

امروز همه اش حالم بد بود... 

سر درد بدی اومده سراغم...که میدونم همه اش ناشی از این فکر و خیالاته... 

به مامان میگم:باز من الان میشینم میخونم باز برنامه ی سال پیش سرم خراب میشه اونوقت بد و بیراه نثار جد و آبادم میکنم که چرا بیخود این مدت به خودم سختی دادم... 

 

یعنی فقط کافیه یه نفر بهم بگه:چیکار به نتیجه داری تلاش مهمه!!!!! 

بابا تلاش چیه!!!!! 

تلاشی که به نتیجه نرسه به درد عمه ی نداشته ام میخوره... 

 

دلم واسه یه بیرون رفتن بی دغدغه تنگه... 

واسه یه دور هم بودن و مهمونی بدون داشتن استرس تنگه... 

دلم میخواد بشینم ساعت هاااااا کتاب بخونم...کتابای دوست داشتنیه خودم رو... 

 دلم میخواد بشینم سر فایلای علمی و مقاله های خودم... 

دلم میخواد برم خرییییییییییییییییییییییییید.... 

خیر سرم چند ماهه میگم مانتو میخوام کفش میخوام!!!! 

 دلم میخواد بشینم یک کم فکر کنم ببینم این چه بدبختی بود یه هو سرم خراب شد!!!!  

 

اما خوب مدام میگم حالا امروز نه فردا نه... 

یک کم دیگه صبر کن...حالا اینو بخون...حالا این چند روزم غر نزن... 

اما خسته شدم...خستههههههه.... 

 دلم میخواد چشمامو ببندم و بدون اینکه منتظر الارم بیدار باش باشم تااااااا وقتی میخوام بخوابم... 

 

اما حیف... 

حیف که میدونم اگر الان پا پس بکشم موقع اومدن نتیجه ها بدجور دلم میسوزه... 

اون وقته که نمیتونم خودمو ببخشم... 

حیف که یه سال کشیدم و دیدم چه درد بدیه اگر مستحقش باشی و به هر دلیلی ازت گرفته بشه... 

چه خودت باعثش باشی چه یه سازمان!!!!!! 

 

خدایا... 

اعتماد به نفس من که رفته واسه خودش تعطیلات... 

لطفا تو یه جوری این امدادای غیبیتو برسون و به دادم برس... 

حالم هیچ خوب نیست... 

قاطی کردم بد رقم!!!! 

 

پ.ن: این پست فقط در راستای غر زدن و کمی تا قسمتی آروم شدن بود ....شما بازم مثل همیشه جدی نگیرید!!!! 

 

پ.ن ۲: نیست دغدغه های ذهنیم کمه حالا این انتخابات هم شده قوز بالا قوز.... من نمیدونم به کی رای بدم آخهههههههههههه....یک کم فرصت نمیدن آدم فکر کنه...میزاشتن حداقل بعد از کنکور اینا اصلاْ کاراشونو با من هماهنگ نمیکننااااا...

سه(16-)

دیروز در پی یافتن اون کتابه که مفقود شده بود و اون جزوه ها که در راه علم به نیستی کشیده شدن زنگ زدم به چند تا از بچه های همکلاسیه سابق... 

 

یکیشون یه دختر خیلیییی درسخون کلاس بود که همیشه فوق استرس بود...همه اش در حال گریه بود که من بلد نیستم...حالا کتابا رو خورده بودا... اما همیشه استرس داشت... به همین دلیل توی تئوری ها قوی بود به خاطر اینکه خیلییی میخوند اما به کار بالینی که رسید کم آورد... 

در هر حال الان هم از لحاظ اطلاعات بالائه اما خوب به دلیل اعتماد به نفس که لازمه ی کار ماست با مشکل مواجه میشد... 

 

یادمه سال پیش من خوچحالانه رفتم سر جلسه ی کنکور...چون همه میدونستن من دقیقا 2 هفته مونده تازه منبع ها رو گرفتم و کلا کسی هم جدیم نگرفت دیگه:دی 

 

از قضا من شدم 17 و این خانوم شد 25... 

که هیچ تفاوتی هم نداشت هر دو قبول نشدیم...اون رتبه نیاورد و منم که خیر سرم رتبه آوردم معلوم نشد از کجا این اهالی پارتی دار سرمون خراب شدن که... 

 

حالا بگذریم... 

من یکی از دلایل رتبه ی این همکلاسیم رو استرسی میدونستم که همیشه داشت... 

ولی جالب بود که دیشب واسه اولین بار من صدای صاف و آروم و حتی بگم خوشحالش رو شنیدم.... 

دوستم میگه:ببین اینا تاثیراته شوهره...  

 

خلاصه که فهمیدیم ایشون نه تنها کل درسا رو خوندن بلکه در حال مرور هستن و اعتماد به نفسم که در حال بیداد کردنه... 

 

از طرفی زنگ زدم به یکی دیگه از بچه ها که معمولا خودشو زیاد تحویل میگرفت... 

بعد دیدم این بنده خدا چرا اینقد دپ شده؟؟؟!!!! 

نگو این ناراحته چرا همه ی دوستان رفتن خانه ی بخت ایشون رو نبردن  

هر چی من یک ساعت فک زدم که عزیزم هر کسی یه زمان یه روز وقتشه...باید خودت آماده باشی و یکی باشه که بتونه همراهیت کنه توی راه زندگیت نه اینکه فقط همین طور یکی بشه همسرت این فقط تکرار کرد که نهههههه دیگه دیر شده 

 

تلفن رو که قطع کردم مات و مبهوت مونده بودم...

نمیدوستم استرس درس رو داشته باشم که اون یکی خونده و تمام کرده و من هنوز به نصف هم نرسیدم یا استرس ترشیدگی بگیرم  

خدایی اینم وقت گیر آورداااا... 

 

حالا میدونید نتیجه اش چی شد؟؟؟

تمام امروز نشستم جدول سودوکو حل کردم!!!!

 

 

من مطمئنم حتما امسال قبول میشم... 

حالا هی شما بگو نه... 

من که میدونم که