صفر مطلق+۱۲

بلاخره اتاق من هم لباس زمستونی به تن کرد! 

...................................................................... 

 

حالم زیاد خوب نبود.... 

استثنائاْ حال روحیم نه!....حال جسمیم... 

گویا ویروس های محترم هلک هلک منتقل شدن به من و حسابی حالم رو گرفتن....   

اما بعنوان اولین بار در عمرم،تسلیم نشدم و جهت غافلگیری ویروس ها مثل یه مرد رفتم توی اتاقم و همه چی رو ریختم بیرون و یه خونه تکونی حسابی کردم....مدل اتاق رو هم تغییر دادم و کلی خرت و پرت هم ریختم دور (بعضی از خاطره ها رو هم!!!).... و بعد با فراغ بال بخاری رو هم روشن کردم و حس خوبی بهم دست داد..... تازه الان فهمیدم چه نیاز مبرمی به این تغییره بود... 

 

حالا دیگه فقط مونده یه برنامه ریزی روزانه واسه شروع درس خوندن! 

 

این روزا باز اسم خواسگاراس که لیست شدن پشت سر هم.... ولی خوب بخت اصلا باهاشون یار نیست چون سفت و سخت نه! میشنون .... این بار حتی به یه دیدار ساده هم رضایت نمی دم.... میخوام روزام آروم بگذرن.... هیچ تغییری نمیخوام....من آرامش این روزام رو با هیچی عوض نمیکنم....هر چی هم گوشه کنارای این زندگی رو نگاه می کنم میبینم جایی واسه یه نفر به اسم شوهر ندارم....پس چه کاریه خودم رو درگیر این مراسما کنم آخه.... 

 

 

طی یه برنامه ی انتحاری هم،۴-۵ نفر از کسانی که میشه گفت بهم نزدیک بودن رو از خودم دور کردم!....آدمای خوبی هستن اما منو از راهم دور می کنن..... خوب تنگ تر شدن این حصاری که دورم هست کمی دلگیر کننده اس اما مطمئناْ نیازه....نمیخوام اشتباهات گذشته ام آینده رو هم ازم بگیره.... 

 

میخوام فصل بعدی از قصه ی زندگیم نوشته شه.... 

از طلوع صبح فردا.... 

خیلی چیزا رو دارم میریزم دور....واسم مثل جون دادنه....اما....می تونم....باید بتونم! 

 

 

پ.ن:بعد از ۱ سال باهاش حرف زدم....بهم ثابت شد اگر سال پیش خودم جلوی ح رو نمی گرفتم و میزاشتم بره حرف بزنه همه چیز همون جا درست می شد اما حتما خواست خدا بر این بود.... حرفها همون حرفهای گذشته بود....و من فقط با احترام عشقی که به خانواده ام دارم برای ابد این پرونده رو بستم....دیگه گله ندارم.... از هیچ کس.... من بزرگ شدم!....با همه ی کوچکیم.... به همین راضیم....

صفر مطلق+۱۱

و بلاخره حکم ما آمد! 

 

سلام سلام 

 

۵شنبه ی گذشته همون اول وقت صدام زدن کارگزینی و حکمم رو دستم دادن.... غیر از اینکه بلاخره موفق شده بودم راه آینده ام رو انتخاب کنم و اونم نه با درخواست من بلکه فقط و فقط بر اساس نیاز شدیدی که اونا به من داشتن و این خیلییییی واسم اهمیت داشت اما ۲ تا نکته ی دیگه هم باعث خوشحالیم شد:۱. شروع به کارم رو از همون اواسط مهر ماه زدن و یعنی دمشون خیلیییییی گرم.... واقعا نهایت لطفشون بود  و ۲. حقوقم نسبت به چیزی که خودم انتظار داشتم بالاتر بود.... 

 

حالا مورد ۲ شاید یک کمی عجیب غریب باشه چون من تا حالا خودم از همکارای سابقه دارم نپرسیده بودم حقوقشون رو....و خوب مادر محترمه هم می گفت نزدیک به همون حقوق طرحه!....منم راضی بودم....شاید بدیه من این باشه که انتخابام امکان نداره حتی ۱ درصد به حقوق و مسائل مالیش برگرده!....و حالا این مبلغ اضافه شده که همچین ناچیز هم نیست منو ذوق زده کرده....یعنی کلییییییی الان خوشحالترم واسه این انتخابم.... نه که من تصمیم بلند مدت دارم که در آینده ای نه چندان دور یه خونه ی ویلایی خوشمل کنار دریا داشته باشم که از خودم باشه و اینکه دوست دارم دوره ی میانسالی و شاید پیریم رو دور از شلوغی شهر و توی خلوت خودم زندگی کنم،اینجوری حس می کنم زودتر به این خواسته ام می رسم! 

 

اما بگذریم از اخبار 

 

آقا من از یه سری چیزا بدم میاد!   

 

مثلاْ اینقدر واسم مسخره اس که یه سری راننده ها به محض رسیدن به چراغ،سریع کمربندشونو می بندن (تازه اگر لطف نکن و فقط با دست نگهش ندارنن!!!!) و بعدم که رد میشن یه نگاه عاقل اندر سفیهی به پلیس می کنن و انگار که چه هنری داشتن پلیس رو گول زدن!!!!.... آقا جان من کاری به خیلی چیزا ندارم اما یک کم بشینی فکر کنی می فهمی این کمربنده فقط و فقط قراره جون خود تو رو نجات بده هااااا.... میگی نه پاشو بیا اینجا تا خود من جوونایی رو بهت نشون بدم که در اثر یه تصادف،یه ترمز ناگهانی،همه ی رویاها و آرزوهاشونو از دست دادن جوری که توی دلت میگی ای کاش مرده بودن و اینطوری زجر نمی کشیدن!.....نگید چرا این حرفو می زنما.... من از مرگ هر غریبه ای هم بهم میریزم....اما وقتی میبینی اون جوون بیست و چند ساله دانشجوی فلان دانشگاه با یه عالمه تصورات مسلما زیبا از آینده اش حالا تبدیل به موجود ضعیفی شده که برای کوچکترین نیازاش محتاج به دیگرانه و حتی نمیتونه آه بکشه! دلت کباب میشه.... قضیه وقتی بدتر میشه که بفهمی حافظه اش کار می کنه....گذشته و همه ی دوره های قشنگی که داشته رو به خاطر داره.... فکر میکنید چقدر ممکنه غصه روی دلش بشینه؟؟؟؟ الان میتونید تصور کنید؟؟؟؟.... 

 

ما یاد گرفتیم هر چیزی رو گفتن اجبار،بخوایم از زیرش در بریم.... الان واسه عبور عابر پیاده از خیابون جریمه نداریم فکر می کنید چند درصد از مردم در حال عبور از خیابون اصلا به چراغ نگاه می کنن ببینن چه رنگیه چه برسه به اینکه بهش اهمیتی هم بدن؟؟؟؟!!!!!! 

 

یا این موتور سواران عزیز که کلاهشونو سرشون نمیزارن و در واقع دارن یه کلاه گشاد سر زندگیشون میزارن و نمیدونن چه فاجعه هایی ممکنه اتفاق بیفته.... 

 

تمام این چیزایی که گفتم هم به تنهایی اصل حرفام نیست.... چرا فرهنگ سازی توی کشور ما اینقدر سخت اتفاق می افته؟.... چرا اینقدر سخت زیر بار میریم.... میگن ملت باهوشی هستیم و زیرآبی رفتن رو خوب بلدیم....اما کی رو داریم گول می زنیم؟؟؟؟..... فکر میکنم مقید بودن به قوانین یک کشور اونم کشوری که داری توش زندگی می کنی،فقط و فقط احترام خودت رو بالا می بره....پیرو قانون جنگل بودن رو که هر کسی بلده!!!! 

 

اینقدر نتونستیم حد و مرز ها رو تحمل کنیم که حتی برای خودمون هم مد و مرز قائل نیستیم.... و من دقیقا به همین دلیل با آدما دچار مشکل شدم....دور شدم از همه.... حتی از خیلی از دوستام.... چون نمیتونم یه سری از کارهاشونو قبول کنم....و میدونم زندگیه هر کس به خودش مربوطه و من مجبور به سکوتم در نتیجه فقط میتونم حصار دور خودم رو سخت تر و تنگ تر کنم.... 

 

این روزا عادی ترین چیزی که اطرافم میبینم دروغه....یه زمانی میگفتن از چشم طرف معلومه دروغ میگه یا راست....الان فکر کنم اینقدر دروغ گفتن روتین زندگی شده که چشم هم بهش عادت کرده.... فکر کنم خود فرد هم واسش سخته تشخیص بده الان دروغ گفت یا راست! 

 

جالبه اینو بگم واستون:یه پسر معقولی اومده بود خواسگاری.... بگذریم از همه حرفایی که زده شد.... در مورد دروغ گفتن حرف می زدیم.... با قیافه ی حق به جانبی گفت: من دروغگو نیستم و همیشه سعی می کنم صادق باشم اما اگر جایی منفعتم حکم کنه خوب آره نمیتونم بگم دروغ نمیگم!!!..... خوب یکی نبود اون وسط بهش بگه بیا و حالا ثابت کن الان منفعتت باعث نشده که دروغ بگی!!!!..... یعنی آدم عاقلی هم پیدا میشه جایی که واسش هیییییچ اهمیتی نداشته باشه و منفعتی نداشته باشه باز حقیقتو نگه و تلاش کنه دروغ بگه؟؟؟؟....یعنی واقعا دروغ گفتن دلیل دیگه ای جز منفعت طلبی میتونه داشته باشه؟؟؟؟ مگه اینکه این آدم یاد گرفته باشه به خودشم دروغ بگه.... 

 

شاید مسخره به نظر بیاد اما من بدترین بدی ها رو به شرط صداقت می بخشم.... چون از نظر من شهامت صداقت آدم ها رو بزرگ میکنه و کمکشون میکنه تا از بدترین وضعیت ها رها بشن.... اما چرا ما یاد گرفتیم به خودمون بی اهمیت باشیم و مدام ضعیف باشیم و دروغ بگیم؟.... چرا مرد و مردونه نمی ایستیم؟؟؟.... نمیدونم!!!! 

 

 

خوب من از یه چیز دیگه هم بدم میاد! 

اما دیگه فکر کنم اینقدر بالای منبر بودم که حوصله ی جمع سر رفته باشه در نتیجه فعلا همینو داشته باشید تا من برم و بعدا توی یه پست دیگه ادامه اش رو بگم!  

برو کنار آقا...برو کنار راه رو باز کن می خوام بیام پایین 

برو اونور میگم ... اعصاب معصاب ندارماااااا ....دهه!

 

  

پ.ن: می آید آن روزی که سایه تو بر حریر ناک شبم بنشیند و من رویایی دیگر را با تو به تصویر بکشم.... می آیند آن روزی که انتظار را به چشم های مهربان تو گره بزنم و تمام تنهایی ها را در حرم نفس هایت از تن بشویم.... می آید آن روزی که تو، تو باشی و من فقط من!....

صفر مطلق+۱۰

کجا بودی شبایی که از غمت می سوختم؟ 

دلی واسم نمونده من دلمو فروختم! 

 

میگی برو چه بهتر ، یه فتنه از زمین کم 

میگی چیکار کنم خوب؟ خوب میری به جهنم! 

 

سوزوندمت حسابی،فکر نکنی که گنجی 

می خوام به دل بگیری، میخوام ازم برنجی.... 

 

**************************************** 

 

پ.ن: بدون شرح* 

 

 

پ.ن۲: شعره به دل نشسته و هیچ دلیل دیگه ای نداره....جو ندید هااااا