صفر مطلق+۱

اومد و مقاله رو بهم داد 

باید میرفتم ازش زیراکس می کردم برای شروع پروژه ی جدید 

 

با اکراه از جام بلند شدم و اتاق رو ترک کردم و پله ها رو یکی یکی گذروندم تا به دفتر تایپ و تکثیر رسیدم 

چشمم که افتاد به تنوع لوازم تحریرش،یادم رفت اصلاْ کارم چی بود 

 

۲ تا اتود سبز و یه دفترچه ی کوچیک صورتی،یه پاکن فکتیس که حس نوستالژی عمیقی بهم میده(یاد دوران عجیب غریب دبیرستانم بخیر!)* یه خودکار قرمز و یه خودکار مشکی مارک زیرو که مدتها دنبالش می گشتم....اینا شد بهانه ی ساده ی من واسه یه روز هیجان انگیز! 

 

اینجور وقتا دلم واسه خودم به درد میاد....وقتی به این راحتی غرق آرامش میشم دنیا داره چی رو ازم دریغ می کنه؟ 

 

بیخیال.... 

 

موقع برگشت پله ها رو دوتا یکی کردم و بدو بدو اومدم توی اتاقم....دلم میخواست بشینم و هی ذوق این وسیله های جدید رو بکنم.... 

دوستم اومد تا مقاله شو ببره و وقتی این تغییر روحیه ی منو دید اونم ذوق کرد.... هر چند دست از شوخی کردن هم بر نداشت.... 

 

دارم فکر میکنم چه کیفی داره که با این وسایل جدیدم هم درس می خونم و هم تحقیق می کنم....چه خوبه دنیا! 

 

  

پ.ن: همه ی اینا رو از ۳ سال مداوم کار کردن با بچه های ساده و پاک دارم....وقتی هنوز خیسی اشک همه ی پهنای صورتشون رو پوشونده اما با یه بهانه ی کوچیک به کل دنیا لبخند می زنن و هیچ غمی رو به خاطر نمیارن....شاید این حس یه حس مقطعی باشه براشون اما همینه که دنیاشون رو از همه ی آدم بزرگا متمایز کرده.... 

 

* : وقتی دبیرستان بودم محکم و بی تردید به همه اعلام میکردم عمراْ دلم برای این دوره تنگ بشه....دوره ای که اونم برام بحران بود....بحران نبودن بابا و عشقش که همه ی وجودمو می سوزوند.... اما.... دلم برای اون دوره و همه ی اتفاقاتش تنگ شده.... حالا میدونم اگر به اون زمان برگردم به جای اون سکوت مظلومانه ی همیشگیم تا بتونم می خندم و شیطنت می کنم!.... دلم واسه درس و کتاباش تنگ نشده....دلم فقط برای شیطنت های آخر کلاس،نامه های رمزی بین همکلاسیها،زنگای تفریح و سوژه های مدرسه،پچ پج های یواشکی و دست به یکی علیه معلم ها و بیشتر از همه ترفند های عجیب غریبمون واسه لغو امتحانا حتی امتحانات پایان ترم تنگه.... خیلی تنگه.... چقدر بیش از اندازه بزرگ شدیم!!!!! 

صفر مطلق!

سلام سلام 

 

خوب اول از هر چیزی جا داره از دوستان عزیز که از دیروز تا حالا واسشون سوال شده بود که در پستی که من هیچی ننوشتم دقیقاْ چی نوشتم! یه تشکری بکنم و بگم من بهشون تبریک میگم که از نوادگاه همون آقاهه هستن که سیب افتاد روی سرش و جاذبه کشف شد!!!!.... دمشون گرم عمرشون طولانی.... 

 

بعدشم اینکه قرار بود اینجا اخر خط و خط آخر باشه...قرار بود به زندگیه این وبلاگ و خیلی چیزای دیگه پایان بدم فقط و فقط به دلیل شرایط سخت و سنگینی که فعلا روزگار بهم تحمیل کرده و یه جورایی دیگه از کوچه پس کوچه ی علی چپ هم خبری نیست.... 

 

خوب الان هم وضعیت خیلی تغییری نکرده اما از بس هی اومدم و خواستم بنویسم خداحافظ و دستم نرفت به نوشتن.... از بس خواستم بی هوا بزنم حذف و با خودم کنار نیومدم و خلاصه که از بس واسش امروز و فردا کردم به این نتیجه رسیدم که بهتره اول یه دستی به سر و گوشش بکشم شاید با تغییر آب و هوای اینجا دیگه اون حس تلخ رو واسم نداشت و توی همین خونه ی آشنا بمونم....حالا به امید خدا این کارو کردم بقیه اشم می سپارم به خدا.... 

 

دوست داشتم اینجا سفید باشه....روشن و زلال.... مثل اتاق رویاهام.... اما چیزی که دوست داشته باشم پیدا نکردم....بعد با این قالبه تفاهم پیدا کردیم فعلا اینجا شب شد!....اما نه از اون شب دلگیرا.... از اون شب خوباس که من دوست دارم حسش رو هیچ صبحی ازم نگیره.... قالبه به دلم نشست....حالا این باشه تا ما هم در این ذیق وقتی که داریم یه سرچی کنیم ببینیم دیگه چی پیدا میشه! 

 

این روزا در عین اینکه کارام رو کم کردم و معمولا در استراحتم اما حسابی هم مشغولم.... مشغول درس و تحقیق و البته کار!....اکثر روزا یه اعصاب خردی حسابی سر کار داشتیم اما خوب حمایت های سفت و سخت مسئولین از من باعث شد همه ی اعصاب خردی ها به همون جا ختم شه و ادامه دار نباشه.... 

 

رژیممون هم که پا در هوا موند.... تا ۴۹ هم رسیدم اما از بعد از کارگاه اینقدر دیگه بدنم ضعیف شده که به محض اینکه حس می کنم گرسنه ام باید سریع یه چیزی بخورم....یعنی نتونستم دیگه شام نخورم....واسه همین حالا  دوباره ۴۹.۵ و ۵۰ شدم ... اینجاس که چای سیز رو وارد برنامه کردیم ببینیم فایده ای داره یا نه....اینقدرم تلخ به نظر می رسه که نمیدونم به فکر مزایای خودش باشم یا معایب اون قندایی که هی باهاش میخورم! 

 

خبر هم که زیاده....از جمله اینکه یکی از دوستهام داره مامان میشه و ما دورادور براش حسابی خوشحالیم.... اینکه یه اتفاقاتی هم در خانه و خانواده افتاده که مربوط به مسائل و فردی میشه که  دیگه نمیخوام ازش اینجا چیزی بنویسم....البته نه واسه اینکه اون آدم از زندگی و فکر من قابل حذفه....فقط برای اینکه کمتر یه چیزایی واسم تداعی شه!....فقط همین! 

 

از همه ی خبرها هم مهم تر اینکه سرما از راه رسیده و منو دیگه فقط میتونیم در حال پتو پیچ شده و در عمق ۳ تا پتوی دیگه فرو رفته و باز در حالتی که جوراب پشمی پا کردیم و در یه جایی نزدیک محدوده ی شومینه دراز کشیدیم پیدا کنید و لا غیر!.....تازه باز هم از اون زیر هی عسطه می کنیم هی آبریزش داریم نه به خاطر اینکه فکر کنید سرما خوردیم ها....صرفا به این دلیل که ما نه که با کلاسیم به جریان هوای سردی که بهمون بخوره یا نفس بکشیم آلرژی داریم و پدر جدمون رو میاره جلوی چشممون بندری می زنه.... والله به نظر من هیچ آلرژی ای تا این حد بیخود نیس.... تو تابستون و گرمای بدش باید از باد کولر فرار کنم که نخوره بهم و توی سرمای پاییز و زمستون هم که کلا باید از زندگی فرار کنم چون هیچی افاقه نمیکنه.... 

 

۵شنبه هم شب تولد داداش کوچیکه است و قراره همراه با اون گروه خشن بریم در سطح شهر جشن تولد برگزار کنیم به اضافه ی عروس کشون جهت فرد متولد شده!....ما هنوز نمیدونیم چی کادو بدیم به این پسرکمون....حس بیرون رفتن و گشتن و خرید هم نیست..... تنبلی هم بد دردیه!..... 

 

خوب تا همین جا بمونه تابیام دوباره! 

مرسی به خاطر همه ی حرفاتون و حضورتون 

بهم زمان بدید.... 

این تنها چیزیه که بهش نیاز دارم 

میدونم زمان دوباره اون شیما رو به دنیا بر می گردونه 

خودم که امیدوارم! 

 

بوس 

 

پ.ن:احتمال داره کمی تیپ نوشته ها و مدل اینجا تغییر کنه....مجبورم یه حد اعتدالی رو حفظ کنم تا بتونم بمونم.... 

 

پ.ن۲: دوست جونی من،نمیدونم دسترسی پیدا می کنی به نت یا نه اما ۲-۳ روزه هر چی بهت اس میدم نمیرسه....منم که شلمان بودم وقتی زنگ زده بودی....این باشه اینجا تا به زودی اینو خودم بهت بگم....خوب؟ 

 

پ.ن۳: وقتی از صفر مطلق شروع کنی دیگه هیچی نداری که از دست بدی....ته ته خطی.... از هیچی نمی ترسی.... دیگه سیاه تر از این نمیتونه باشه.... و من این بار از همین صفر مطلق شروع می کنم و می خوام که بالا برم.... از نردبونی که با ایمان و امیدم می سازم.... نه واسه آدما.... این بار حتی به دنیا هم نمیخوام چیزی رو ثابت کنم....فقط می خوام به خدا نشون بدم میون سیاهیه این صفر مطلق هم هنوز جرقه های این ایمان و امید نمیزاره از پا بیفتم..... اینجا صفر مطلق منه....و تا آسمون راه زیادی باقیه.... همراهیم کنین