صفر مطلق+۵۱

یه پست طولانی بود 

که حذفش کردم 

 

چه اهمیت داشت.... 

گاهی باید نوشت و بعد روی همه اش خط زد 

 

فقط 

بارون امروز خیلییییی زیبا بود 

مرسی خداااااا 

شهرمون زیر بارون زیبا تر از همیشه میشه 

 

 

پ.ن: اهل خونه رفتن مهمونی.... همون جایی که اومدن منو از چشم پسر خاله بندازن و تازه باعث شدن فردای اون روز پسر خاله ی مردادیه از من بدتر جرئت کنه و احساسشو دوباره و بعد از ۴ سال بگه و به قول خودش ریسک کنه که آیا من بخشیدمش یا نه!!! و این بار رسماْ خواسگاری کنه.... جالبه که اومدن بهش بگن یکی رو بهت معرفی میکنیم از شیما سفیدتر و قد بلند تر و خوشگل تر و اینا و پسر خاله تازه فهمید که ای بابا شاید دیر شه هاااا....اینا جمله های خودشه البته!!!!.... اون روزی که ازم خواسگاری کرد من فقط دستمال توی دستم رو تکه تکه می کردم و توی دلم غصه می خوردم....اما الان میگم چقدر زندگی پایین و بالا داره...پسر خاله اولین عشق زندگی من و در واقع عشق نوجوونیه من بود و حالا بعد از ۱۰-۱۲ سال از اون روزایی که هر روز و هر شب از عشقش دفترامو سیاه میکردمو این لحظه رو تصور می کردم خودم و دقیقا به دست خودم بهش گفتم نه!.... 

 

پ.ن۲: واسه اونایی که دورادور از خاطرات گذشته ام میدونن و پسر خاله ام رهام رو و البته نقشش رو توی زندگیم میدونن باید اینو شفاف سازی کنم که دقیقا همون جور که اون موقع ها نوشتم دلیل نه گفتنم به رهام فقط منطقی بودنم بود!!!!....رهام یک بار و به طور شدید اعتماد من رو شکست و توی اون یک هفته ی لعنتی من رو از یه دختری که اونو مرد زندگیش میدید و بهش قول داده بود به یه غریبه تبدیل کرد....به یه دختر خاله!!!!....رهام خیلی تلاش کرد این اعتماد رو برگردونه اما من هنوزم وقتی سارا توی جمع ما هست و رهام هم هست و نگاه سارا رو میبینم دلم تا اون تهش می لرزه و با اینکه رهام رعایت میکنه اما من یاد اون یک هفته و اون سفر تلخ می افتم....و من نمیخوام توی زندگیم آدم بدبین و حساسی باشم....بعدشم من مجبور بودم ۲-۳ سال برم شهری که رهام کار میکنه و این برام امکان نداره....آخرشم اینکه میدونین که خواهراش روی من شدیدا حساس بودن و اینجوری رابطه ی قشنگ بین من و دختر خاله ام هی به مشکل میخوره....رهام باید زنی بگیره که غریبه باشه و باهاشون رسمی باشه تا بتونن دوستش داشته باشن نه اینکه هی بخوان فکر کنن حسودی وجود داره!!!!!.... 

 

پ.ن۳: مطمئنم میتونم تا اخر عمرم تنها بمونم؟؟؟ بارون که میاد به تصمیمم شک میکنم!!!!.... وا !!!! نخندین .... خنده نداره که..... 

 

پ.ن۴: نوشته های اینجا کمی تا اندکی بی مزه شدن....خودمم میدونم واسه همین اصلا و ابدا بعید نیست یه روز بیاین اینجا و ببینین دیگه همه چی حذف شده.....معلومم نیست.... شایدم من ارامش ۳ سال پیشم رو پیدا کردم و اینجا هم شد پر از شیطنت و شادی و خنده.... جز خدا هیچ کس از آینده ی ما حتی همین چند ثانیه ی دیگه خبر نداره.... 

 

پ.ن۵:تازگی ها دایی محترمه هر از گاهی برام اس ام اس میزنه....آخه خیلی اهل این کارا نیست.... حالا که رفتن مهمونی یهو میبینم اس ام اس داده و از این ابراس که داره بارون میچکه و نوشته:اندکی بر زیر این باران بمان ابر را بوسیده ام تا بوسه بارانت کند..... 

حالا من چطوری جلوی خودم رو بگیرم تا عاشق این آدم نباشم و اشکام نریزه؟؟؟ که اگر بابام رفت یه مرد مهربون جای خودش گذاشت که من از هیچ چی نترسم و هیچ لحظه ای از زندگیم نتونم بگم من یتیم نبودن پدرمم؟؟؟.... یه مرد به معنای واقعی که مثلشو ندیدم.... یه مرد که اولین و آخرین عشقش خانواده شه .... یه مرد که در اوج عصبانیتش مهربونه و تکیه گاه..... یه مرد که برای من همه ی دنیااااااس..... خدایا زیر همون بارون که از عشق تو به ماست ازت یه دنیاااااا تشکر میکنم که هر جای خالیه زندگیمو با صد هاااا هدیه و نعمت با ارزش تر پر کردی.... منو به خاطر همه ی غر غر های شبانه ام ببخش.... من یه دختر بچه ی ۴ ساله توی دلم دارم که اینا رو نمی فهمه.... بچه اس دیگه.....شما به بزرگیت ببخش!!!!

صفر مطلق+۵۰

یه وقتایی درست مثل همین چند روز،بدجوری احساس میکنم که خودم رو نمیشناسم  

انگار با خودمم غریبه ام.یه چیزی رو میخوام که انگار نمیخوام و یه چیزی رو نمیخوام که گویا میخوام!!!....یعنی مرزی بین خواستن ها و نخواستن هام نمی بینم یا نمی فهمم و این داره کلافه ام میکنه و شدت قضیه تا اینجاااس که خواب بالای ۲-۳ ساعت ندارم....یعنی ذهنم نمی پذیره.... و واسه همین هییییی خوابم میاد اما بیدارم.... 

 

من یه مردادیم 

یه دختر مغرور و لجباز مردادی....یعنی این مردادیا هر خصوصیتی دارن میتونین به راحتی در من ببینینش و به شدت هم می تونم سایر مردادی ها رو درک کنم و دوستشون داشته باشم.... یعنی با افراد مردادی فقط میشه گفت خوب کنار میام!!!! چون زورم به اونا نمی رسه!!!! 

 

من اخلاقای خاصی دارم که حتما آدمای اطرافم باید بدونن تا قلق من دستشون بیاد و گرنه همه منو دقیقا جوری میشناسن که حقیقتا نیستم....این بده....و بدیش وقتی بدتر میشه که حس میکنم درک نمیشم و دارم بازخورد غلط میگیرم و میدونم اشکال هم از رفتار خودمه که داره اشتباه ایجاد میکنه و اینجوری حس تنهایی بهم دست میده....حس درک نشدن!!!! 

 

نمیدونم چرا دارم اینا رو اینجا می نویسم 

شاید برای اینکه بعداها هم بدونم امروز چقدر این چیزایی که نوشتم در من قوی بود و من چقدر بهش فکر کردم و آخرشم نتیجه نگرفتم.... 

 

خوابم میاد....

صفر مطلق+۴۹

هییییچ چییییی بهتر از این نیست که همین جورییییی الکی ۲ روز پشت سر هم تعطیلت کنن و تاااااازه بعدشم بشه جمعه!!!!! 

 

هیییییچ چی بهتر از این نیست که امروز ولنتاین باشه و تو احساس کنی آزادی و خوش و خرم به همه ی دوستات که میدونی این روز رو تنهایی میگذرونن فکر کنی و سرتو بالا کنی بگی خدایا این آخرین ولنتاین تنهاییشون باشه....ایشالله سال دیگه با همراه همیشگیشون! 

 

هییییییچ چی بهتر از این نیست که امروز و روز عشق امسال بهترین دوستت در کنار همسرش آرومه و میدونی دلش دیگه زخمی نیست و حالا میتونی از ته ته ته اعماق دلت شادی کنی 

 

هیییییچ چی بهتر از این نیست که برای خودت آهنگای عاشقانه بزاری و جلوی آینه به خودت بگی:تا منو داری غم نداری،بخند تا دنیا رو واست بخندونم دل کوچولو... 

 

هییییچ چی بهتر از این نیست که وقتی دوستات مشکل پیش اومده برات رو میشنون و به جای تو عصبانی و ناراحت میشن تو میتونی لبخند بزنی و بگی بابا چیزی که نشده فقط اولویت ها برای مدتی کمی تغییر کرده و همه چیز در حال کنترله! نگران من نباشید!.....اونم در حالی که هنوزم خودت توی یواشکی های خودت مبهوت اتفاقات خارج از کنترل دنیایی....که میگن هر شادی ای واقعا شادی نیست و هر غمی واقعاْ غم نیست....یادم نرفته اون لحظه ای رو که فهمیدم قبول شدم و اشکی که از شادی ریخت!!! اما حقیقتاْ شادی بود؟؟؟ 

 

 

هییییییچ چی بهتر از این نیست که یه نفر هست یه نفر خاص که میتونی بهش فکر کنی و از فکرش آروم لبخند بزنی و بعد یهو غرق خجالت بشی و سریع فکرت رو عوض کنی اما توی دلت احساس آرامش کنی 

 

حالا اگر جرئت داری توی این روزی که میگن روز عشقه شروع کن به ننه من غریبم بازی!!!! نه خدا وکیلی اگه روت میشه شروع کن....