صفر مطلق+۴۶

یه وقتایی یه اتفاقایی می افته که انتظارشو نداریم! 

معمولا وقتی این اتفاقا خوب باشن که قند توی دلمون آب میشه و از خوشی نمیدونیم چجوری از خدا تشکر کنیم و دیگه خلاصه اینکه روی ابراییم.... 

اما وای به وقتی که این اتفاقات غیر منتظره بر خلاف میل ما باشن و یه جورایی خاطر خیال ما رو مکدر بفرمایند!!!!..... دیگه اونوقت همچین این خدای طفلکی رو به باد چرا کردی و مگه با من سر دشمنی داشتی و مگه من کاریت داشتم و مگه جای کسی و تنگ کرده بودم و من به تو کار ندارم تو هم به من کار نداشته باش و خلاصه انواع و اقسام سوالات جورواجور میگیریم که انگار یادمون رفته اون ناسلامتی خداست و ما بنده!!! 

 

همه ی اینایی هم که گفتم اول و دوم و سومش منظورم به خودم بود!!! 

 

گرچه خیلی چیزا توی ذهنم بهم ریخت و الان هنوزم نتونستم شزایط جدید رو کامل تصور کنم و هنوز توی شوک هستم و گرچه توی ذوقم خورده بود که بعد قرنی یه بار من با دل خوش رفتم سر کتاب و درس و حالا اینطور شد!!! اما آخرشم شاکی نیستم....یعنی الان که یک کم زمان گذشته دیگه شاکی نیستم! 

 

مسلماْ نه دنیا به آخر می رسه نه راه های پیش روی من بسته میشه نه من میشم یه شکست خورده!!!! 

اتفاقا شاید ضربه ی خوبی بود تا بفهمم گاهی وقتا نباید به پای بعضی چیزا، زمان رو از دست داد .... اما خوب از طرفی هم میشه گفت همیشه تجربه های بزرگ توی راههای سخت و با تاوان های سنگین به دست میان! 

 

بهر حال فعلاْ کنکور ارشد از برنامه های زندگی من حذف شد و اتفاقا می تونم یه دل سیییییییییر زندگی کنم.... 

 

میتونم با خیال راحت تمام روزای عیدم رو برم سفر و هیچ دغدغه ای نداشته باشم  

میتونم برم بیرون و حسابی خوش بگذرونم و اون ته ته های فکرم هیچ صدایی نهیب نزنه که: باز که میبینم درس نمیخونی که!!!!!  

میتونم برم کلاس زبان و نگران این نباشم که درسای ارشد واجب ترن و بلاخره این زبانم رو به یه نتیجه ای برسونم....بابا من عااااااشقشم...حیفه اینقدر هی نتونم زبانم رو کامل کنم!دهه! 

 

میتونم نوشته های این چند سالم رو جور کنم و ببینم میتونم یه شکل منسجمی از توشون در بیارم یا نه! 

 

میتونم چند تا از ابزار کارایی که این چند سال میخواستم آماده کنم رو برنامه ریزی کنم 

 

میتونم کلی سرچ کنم مقاله بخونم کتاب بخونم تحقیق کنم کاراییی که عاشق انجام دادنشونم و دلم براشون پر می زنه و همه اش هی گفتم بعد از کنکوووور!!!!! تازه کاش درس میخوندم و اینا رو هم میگفتم!!!! 

 

خلاصه فکر کنم که خدا یه وقت آزادی واسم جور کرد تا دوباره مزه ی اون زندگی ای که دوست دارم رو بچشم!....من اول و آخر این چند سال فقط به خودم بد کردم و لا غیر!!!! 

 

حالا اینا که بی خیال 

 

یه اتفاق جالب هم اینجا افتاده! 

دیروز به نحو جالبی یکی از دوستان به اینجا دسترسی پیدا کرد....  

بعد تازه من بعید میدونستم آدرس با جزئیاتش توی ذهنش بمونه اما گویا موند!  

تازه تر اینکه نصفه شب!!!! هم نمیدونم چرا بیدار بوده و برام کلی کامنت نوشته.... حالا کامنتشو که خصوصی گذاشته بود که یه سری چیزاش جالب بود من اینجا جواب میدم 

 

۱.بعضی وقتا یادمون میره آدما توی برخوردایی که ما میبینیم همه ی اون چیزی نیستن که نشون میدن....یادمون میره که هر کدوم از ما در عین سادگی میتونیم اینقدر پیچیده باشیم که هیچ کس حتی نزدیک ترین اطرافیانمون هم هرگز نتونن اظهار کنن که ما رو میشناسن.... من هم وقتی چیزایی که نوشته بودی رو خوندم یه لحظه جا خوردم.... من همیشه کسی رو میدیدم که خودش رو بیخیال نشون میده میخنده و... و نمیدونم چرا فکر میکردم هرگز لحظه ی سختی نداشته.هرگز غمی نداشته....رو راست باشم شاید هرگز دغدغه ای غیر از درس و کار نداشته و خوب فکر میکردم چقدر زندگی ها و دنیا های آدما با هم فرق داره.... با خوندن اون نوشته اولین چیزی که تکونم داد همین بود....باید بگم ممنون برای اینکه باعث این یادآوری ارزشمند شدی. 

 

۲.یه وقتایی لازمه ساده ی ساده نوشت....شاید عادی و روزمره....بدون جوک از اصفهانیا....بدون هیچ یادآوری ای از پ نه پ های بامزه ی این روزا.... بدون نوشتن از هیچ قیمت خونه و ماشین و موبایلی.... فقط نوشت برای اینکه حرف بزنی.... یه حرفایی که توی دنیای عادی نمیشه زد.... شایدم بشه اما به دلت نچسبه.... یه وقتایی فقط نیازه یه جا داشته باشی بی سانسور خودت حرف بزنی.... اصلا نترسی از اینکه مخاطبت حالا میخواد چی در موردت قضاوت کنه و بعدا چی میشه و نمیشه....همین خودت!!! بودنه بهت کمک میکنه از مشکلاتت رد شی خوشی هاتو بگذرونی و بدونی زندگی همینه....یه وقتایی باید ساده ی ساده فقط در مورد خودت بنویسی.... و اینجا جاییه برای اون یه وقتاییه من!!!....شاید خیلی ها از خوندنش کسل شن....شاید خیلی فکرا در موردم بکنن.... شاید براشون بی مزه باشه که آدم اینجوری بنویسه.... و دقیقا به همین دلیله که اینجا نیمه خصوصیه....من دنبال حرف واسه مخاطبم نیستم.... به طور کاملا خودخواهانه فقط به خاطر دلم اینجام و می نویسم....و کسانی که اینجا کنارمن بهترین دوستای من هستن 

 

۳.برام جالبه که من رو دختر منطقی،سرسخت و جدی ای میشناسی که از صد تا پسر بد تر هستم!!! و مطمئن الان دوستامم که اینو بخونن تعجب می کنن!!!!....اما از شنیدن تک تک این تعریفا که شاید در واقع برای تعریف هم گفته نشد ذوق کردم..... چون واقعا دوست دارم همین جوری باشم....منطقی و سر سخت و جدی!!!!..... اما من نه میخک دوست دارم نه کاکتوس من عاشق گل رز هستم....اولا فکر میکردم فقط قرمز اما الان میدونم رز باشه از هر رنگی که باشه عاشقشم.... من از خاکستری مایل به بنفش متنفرم اما عاشق زرد و نارنجی و آبی و صورتی و یاسی و .... هستم....نه اره ماهی می خورم نه میتونم فلفل بخورم اما عاشق هر چیزی هستم که توش پنیر پیتزا باشه.... میدونم تک تک اینا رو گفتی که بگی آخه این که نشد سایت!!!! اما منم تک تکشو جواب دادم که بگم بعله میشه گاهی هم اینجوری نوشت!!!!  

حالا فقط شاید در مورد اون بازیگرای هالیوود شاید یه فکری کردم و یه تغییراتی ایجاد کردم که یه دستت درد نکنه ای چیزی بهم بگین و برین 

 

۴. نکته ی آخرم اینکه تمام خط به خط و کلمه به کلمه ای که اول نوشته بودید رو قبول دارم و میگم اگر تمام مشکلات فقط واسه اینه که بگیم خدایا باش بهت نیاز داریم! قبول....بزار مشکلا باشن تا هیچ وقت یادمون نره هستیم و زندگی میکنیم تا بهش نشون بدیم مرد این راه هستیم! اما با کمک خودش!  

 

همین!!! 

یکی منو از بالای منبر بیاره پایین خو من اعصاب ندارماااااا

 

پ.ن:چقدر طولانی شد این پست 

 

پ.ن۲: اولش فکر میکردم سخت شد که این دوست عزیز میاد اینجا و میخونه و حالا من هی خجالت می کشم!!!.... اما الان حس میکنم خیلی هم اتفاق سختی نبود که....جالبه ها!

من خدایی دارم!

من خدایی دارم ...
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

نه در آن بالاها !

مهربان، خوب، قشنگ ...
چهره اش نورانیست

گاه گاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من،

ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد !

او مرا می خواند،
او مرا می خواهد،
او همه درد مرا می داند ...

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آن زمان رقص کنان می خندم ...

که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است

او خدایست که همواره مرا می خواهد

او مرا می خواند
او همه درد مرا می داند ...

صفر مطلق+۴۵

صدام شدیداْ گرفته.... 

اینقدر بد شده که وقتی دارم تمام تلاشم رو میکنم که تا آخر جمله صدام دوام بیاره و وسطش قطع نشه که خودم هر هر میخندم!!!!....بز بز قندی رو دیدین؟؟؟ الان من در این نقشم 

 

دوباره شروع کردم به خوردن آنتی بیوتیک....چقدرم که فایده دارن....یعنی این ویروسا کلا عاشق جمال من شدن ول کن نیستن که نیستن 

 

فردا استعلاجی گرفتم و میمونم خونه....با این وضع داغونم همین مونده برم و کار منم که فقط به حرف زدن وابسته اس....یعنی فقط کافیه با این وضع من بخوام برم توی جلسه درمانی اونوقت تا خود عید گرفتگی صدام مستدام میشن بی زحمت!!!....الکی نیست سختی کارمون بالاست.... والله 

 

اما از اونجایی که استراحت کیلو چنده مسئولم همین چند دقیقه پیش زنگ زده که باید تا ۲۸ بهمن پروپوزال کلینیکمون رو بنویسیم تا بتونن توی اولین جلسه مطرح شه....میخواست ببینه پیشنهادم چیه؟....منم که پطرس....گفتم جهنم فردا که توی خونه هستم خودم میشینم می نویسم....هی تعارف کرد و آخرش ذوق مرگ شد که من قبول کردم خودم بنویسم.... حالا همین که نیاز به حرف زدن نداره خودش خوبه....فقط اگر گیج نباشم چون دارو ها حسابی منو بیحال و کلا استند بای میکنه!!!! 

 

من معلوم نیست چمه!!!!....توی خلا هستم مجدداْ.... اگر ازم بپرسن چه احساسی دارم خنثی خنثی هستم....سردم....توی وجودم هیچی حس نمیکنم....حرف از سفر میشه....میگن آخر هفته بریم جایی....من میگم نمیام!!!....میشینن برنامه ی سفر جمعی ۵۰ نفره ی دور دنیایی میچینن(من عاشق اینجور سفرا هستم) بعد من باز نگاشون میکنم میگم من نمیام.... همه جمیعا میگن تو چند ماهه خیلی دپرسی به یه سفر نیاز داری و من باز فقط میخندم و میگم آره نیاز دارم اما نمیام.... 

 

دلم خرید میخواد....یعنی دلم میخواد برم توی پاساژا و فقط فکر و ذکرم این باشه که چی قشنگه بخرم....بدون دغدغه.... ذهنم خسته اس....روحم خسته اس.... آخرین ضربه ای که بهم وارد شد حسابی کاری بود!!! 

 

دچار انکار هم شدم....یعنی یه لحظه یه خاطره یه حرف یه اتفاق واسم زنده میشه سریع ذهنم پسش میزنه که انگار فقط توی فیلما بوده....نمیدونم خوبه یا بد اما هیچ تلاشی برای اینکه جلوشو بگیرم نمیکنم....شاید این خنثی بودن هم خوبه! 

 

از یه نفر هم دلخورم....شاید باید بگم نگرانشم....نگران اینکه باز رفته توی لاک خودش و هر بار اینطور میکنه من بهم میریزم....اما رفتارش این بار جوریه که نمیتونم بهش نزدیک شم.... شایدم واسه اینه که خودمم خوب نیستم!!!! 

 

زندگی؟؟؟ میگذره...مهم اینه که چه راهی رو برا انتخاب میکنیم.... 

هنوز نمیدونم راهم چیه!!! 

باید تصمیم بگیرم 

 

پ.ن:این پست صرفا برای کم کردن دغدغه های فکری نوشته شده و هیچ ارزش دیگری ندارد!