نه(۰)

هیچی... 

فقط خواستم بگم این شمارش معکوس هم تمام شد... 

نظر خاصی ندارم... 

حس خاصی هم ندارم... 

حتی حس راحت شدن از دست این درسای کوفتی... 

فکر کنم از دست خودم خیلی عصبانیم!!! 

 

امتحانم اصلا راضی کننده نبود برای خودم... 

خوب انتظارش هم میرفت... 

تا چه شود!!! 

 

با اینکه فکر میکردم با یه شور و حال جدید واسه تمام شدن این روزا میام و یه پست طولانی می نویسم اما اصلا حسش نیست... 

خوابم میاد شدید... 

 

تا بعد!!!

هشت(۲-)

توی دقایقی که فقط ۴۸ ساعت تا کنکور برام باقی مونده  خودم رو باختم 

انگار اولین نشونه های باور این شکست توی ذهنم نشسته... 

از الان باز هم اون تصویر صفحه ی نهایی جلوی چشممه و دستام دیگه همراهیم نمیکنن تا کتابی دست بگیرم... 

خسته ام... 

هر فکری که ممکنه الان توی ذهن منه... 

و اشکام تمام صورتم رو خیس کردن... 

از طرفی از این وضع خسته شدم دیگه... 

دیگه طاقتم تمام شده... 

دلم میخواد این ۲ روزم بگذره.. 

از طرفی میدونم نباید بگذره... 

حداقل رویاشو تا یکسال دیگه ازم نگیره... 

میدونم گذر این ۲ روز همه چیز رو بدتر میکنه... 

اما... 

 

 

حالم خوب نیست... 

هیچ خوب نیست... 

 

و وضعیت بیرون هم که ... 

عجب روزاییه...

هفت(۷-)

هفته ای دیگه همین موقع ها همه ی این بدبختیا به انتها رسیده و بدبختی های بدتری شروع میشه... ای خداااا که من هیچ وقت از هیچی راضی نیستم... میدونم خودم... بزن تو سرم ... عیب نداره... 

 

بله دیگه.. 

دقیقاْ هفته ی دیگه ساعت ۵ بنده با قیافه ای متفکرانه(یا شایدم مثل سال پیش با خوچحالیه کاملاْ کاذب) از جلسه میام بیرون و بعدش تا خود نصفه شبش برنامه دارم... 

 

اما امان از فردا صبحش که یه استرس بدتر میفته به جونم که یعنی چی شده و چی میشه و خلاصه از این صحبتا... 

 

آخ آخ که تا ۷ روز دیگه سرنوشت یک سال دیگه ی زندگی من معلوم میشه و چقدر این موضوع واسم جا نیفتاده... 

  

شنیدم!!! که روز مادر هم نزدیکه و بنده امسال هیچ گونه تدارکی نخواهم دید!!!! 

به مامان میگم امسال خبری نیستا...میگه عیب نداره هفته ی بعدش میگیری...من میدونم  

ببین آدم رو چطور در عمل انجام شده میزارن هاااا...  

 

خوب من میرم و احتمالا پست بعدم یا اون ساعتای آخر قبل از کنکوره یا دیگه بعدش میام... 

دعام کنین تو رو خدا... 

من بسی نگرانمممممممممممممم 

فهلاْ 

 

 

پ.ن:پسر خاله ام اس داده میگه از فامیل های وابسته در خارج از کشور اینطور نقل شده که من دارم ازدواج میکنم...بنده خدا کلی شاکی بود که چرا بهش نگفتم!!!... من خودم موندم توی پیشرفت این تکنولوژی که اجنبی ها دیگه زودتر از خود من فهمیدن که من دارم ازدواج میکنم!!!!... کار خدا رو میبینی...ببین علم تا کجا پیشرفت کرده

 

پ.ن۲:قبضای تلفن و موبایل من این دوماه کولاکی کرده واسه خودش...  

 

پ.ن۳:یکی بیاد منو بندازه اون طرف از سر این کامی جون... ای خدااااا...معتاد شدیم راستی راستی... هروئینم که نیست ماشالله... خود کراکه  

 

پ.ن۴: نامرده اونی که دعام نکنه... 

 

پ.ن ۵: اااا...چه تفاهمی پیدا شد در عنوان بالا... این را به فال نیک میگیریم... 

 

پ.ن۶: من دیگه جدی جدی رفتم...