شش(۹-)

بعد از ۲ روز که خیلی زیبا به بطالت گذرونده شد امروز عزمم رو جزم کردم که بشینم سفت و محکم بخونم... 

ساعت ۷ با کلی بدبختی و بیچارگی خودم رو کشوندم از تخت پایین... 

یعنی یه خود در گیری واقعی رو الان میتونین تجسم کنین... 

بعدم به زور قهوه و آب سرد این چشام باز شد... 

 

بعدم یک کمی با این جناب ساسی جان که این روزها رفیق شفیقی شدن واسمون همنوایی کردیم و بلاخره ساعت ۱۱  موفق شدیم بعد از این پروسه ی طولانی کتابا رو باز کنیم.... 

 

خوشحال خوشحال داشتم میخوندم و بعد از مدتها واقعا لذت می بردم که دیدم مادر گرام انگار دلشون تنگیده شده زنگ میزنن... 

حالا که چی؟؟؟ 

اینکه رئیس دانشکده فرمایش نمودن که تشریف بیاورن ببینیمشون تا بلکه بپسندیم و با طرحشون موافقت کنیم!!! 

 

هر چقدر من توضیح دادم که بابا بهش بگو ۴ سال منو دیدی بس نبود؟؟؟ 

یه مقدار اگه توجه کنی من ۸ روز دیگه کنکور دارم بدبختمااااا... 

من کلی کتاب رو دستمه خدا رو خوش نمیاد حالا که نشستم بخونم منو اغفال کنید!!! 

 

اما از بنده گفتن و از دیگران نشنیدن... 

مامان هم گفت میل خودته...اگه دوست داری بیا اگه نه هم که بزار واسه سال دیگه!!! 

منم دیدم گرچه علم و تحصیل مهمه اما پول هم مهمه دیگه... 

 

در نتیجه باز درس تشریف برد توی قوطی و من باید آماده شم برم خدمتشون تا زیارتم کنن ببینن به درد طرح میخورم یا نوچ  

 

 

کلاْ قسمت نیست دیگه چیکارش میشه کرد!!! 

 

 

پ.ن: چرا من ۴شنبه نمیتونم برم واسه اومدن خاتمیییییییییییییییییییییییییییییی... خیلی نامردیههههههه 

 

پ.ن۲:یعنی من میرسم این ۸-۹ روز کتابارو مرور کنم خیر سرم؟؟؟؟ 

 

پ.ن۳: به دوستم میگم وضعم خیلی بده... همه ی درسا نصفه نیمه مونده... دیگه هم ۹ روز بیشتر نیس...آخه مگه چیکار میشه کرد تو این زمان؟؟؟... خیلی قشنگ بهم خندید گفت: نیست وقتای دیگه از ۱۰۰ روز قبل میخوندی...خوب ما که همیشه همین طوریم... پس دیگه باید واست عادی باشه خودت میدونی ۹ روز یعنییییی خیلیییییی....بعد من الان دوباره اعتماد به نفس پیدا کردم...راست میگه خوب....۹ روز یعنیییی خیلییییییییییییییییییی

پنج(12-)

شمارش این روزایی که معلوم نیست چطور میان و چطور میرن حتی همین تیک تاک ساده ی ساعت برای من دقیقاْ در نقش عزرائیلیه که داره هی این روح منو میکشه بیرون اما منم جون دووووووست...مگه میزارم ببره؟؟؟(الان من نی می دونم معنیه این آیکونه چیه هویجوری عخشی گذاشتمش دیگه...) 

 

مثلاْ یه دوره ی فشرده ی مرور واسه خودم گذاشتم که تا همون آخرین دقیقه ی بیست و هشتم ادامه داره...تا شاید برسم مطالب مهم رو یه بار بخونم... 

اما از بس که این دوره فشرده است هیچ کدومشو نمیرسم بخونم 

 

دیشب موقع خواب داشتم فکر میکردم که بهتره قبل از اینکه باز مایه ی خنده ی خودم بشم خودم قبلش عطای قبولی رو به لقاش ببخشم و انصراف بدم دیگه... 

اما خوب...این کارم شهامتی میخواد که ندارم!!! 

من هنوز تصمیم نگرفتم که رای بدم یا نه!!! 

 

چهار(۱۴-)

این روزا همه استرس میگیرن من دچار افسردگی شدم... 

حالا نه یه افسردگی حاد...کاملاْ هم از نوع مزمنش می باشیده... 

 

تا کنکور چیزی حدود ۱۳-۱۴ روز مونده... 

و قسمت باحالش اینه که الان نمیدونم کدومه؟؟؟ ۱۳ یا ۱۴؟؟؟؟ 

 

امروز همه اش حالم بد بود... 

سر درد بدی اومده سراغم...که میدونم همه اش ناشی از این فکر و خیالاته... 

به مامان میگم:باز من الان میشینم میخونم باز برنامه ی سال پیش سرم خراب میشه اونوقت بد و بیراه نثار جد و آبادم میکنم که چرا بیخود این مدت به خودم سختی دادم... 

 

یعنی فقط کافیه یه نفر بهم بگه:چیکار به نتیجه داری تلاش مهمه!!!!! 

بابا تلاش چیه!!!!! 

تلاشی که به نتیجه نرسه به درد عمه ی نداشته ام میخوره... 

 

دلم واسه یه بیرون رفتن بی دغدغه تنگه... 

واسه یه دور هم بودن و مهمونی بدون داشتن استرس تنگه... 

دلم میخواد بشینم ساعت هاااااا کتاب بخونم...کتابای دوست داشتنیه خودم رو... 

 دلم میخواد بشینم سر فایلای علمی و مقاله های خودم... 

دلم میخواد برم خرییییییییییییییییییییییییید.... 

خیر سرم چند ماهه میگم مانتو میخوام کفش میخوام!!!! 

 دلم میخواد بشینم یک کم فکر کنم ببینم این چه بدبختی بود یه هو سرم خراب شد!!!!  

 

اما خوب مدام میگم حالا امروز نه فردا نه... 

یک کم دیگه صبر کن...حالا اینو بخون...حالا این چند روزم غر نزن... 

اما خسته شدم...خستههههههه.... 

 دلم میخواد چشمامو ببندم و بدون اینکه منتظر الارم بیدار باش باشم تااااااا وقتی میخوام بخوابم... 

 

اما حیف... 

حیف که میدونم اگر الان پا پس بکشم موقع اومدن نتیجه ها بدجور دلم میسوزه... 

اون وقته که نمیتونم خودمو ببخشم... 

حیف که یه سال کشیدم و دیدم چه درد بدیه اگر مستحقش باشی و به هر دلیلی ازت گرفته بشه... 

چه خودت باعثش باشی چه یه سازمان!!!!!! 

 

خدایا... 

اعتماد به نفس من که رفته واسه خودش تعطیلات... 

لطفا تو یه جوری این امدادای غیبیتو برسون و به دادم برس... 

حالم هیچ خوب نیست... 

قاطی کردم بد رقم!!!! 

 

پ.ن: این پست فقط در راستای غر زدن و کمی تا قسمتی آروم شدن بود ....شما بازم مثل همیشه جدی نگیرید!!!! 

 

پ.ن ۲: نیست دغدغه های ذهنیم کمه حالا این انتخابات هم شده قوز بالا قوز.... من نمیدونم به کی رای بدم آخهههههههههههه....یک کم فرصت نمیدن آدم فکر کنه...میزاشتن حداقل بعد از کنکور اینا اصلاْ کاراشونو با من هماهنگ نمیکننااااا...