صفر مطلق + ۳۲

نوبت مشاوره ام ساعت ۶:۳۰ بود و گفته بودن ۱۰ دقیقه زودتر برای تشکیل پرونده اونجا باشم 

از خونه به موقع اومدم بیرون اما ترافیک و کمی استرس خودم باعث شد با کمی تاخیر برسم....با این حال هنوز فرصت داشتم.... 

 

وقتی منشیش صدام کرد خودش رو دیدم که تا دم در مراجعش رو بدرقه کرد.... 

صداش رو هم شنیدم... 

آروم شدم.... 

این اولین نکته ی مثبت بود.... 

پس این آقا یه چیزایی رو هنوز رعایت میکنه که خیلی از مشاورا به فراموشی سپردنش! 

 

اولین سوالش از کارم بود...گفت چطوره؟ گفتم عالی.... 

گفت:چیش عالیه؟...گفتم:همه چیزش... 

خندید 

گفت:حالا بگو ببینم چی شده افتخار همصحبتی با هم رو داریم؟ 

منم خندیدم! گفتم:نمیدونم باید چی رو و چطوری براتون بگم....از خیلی گذشته بگم یا همین روزایی که میگذرن....اما کلیتش اینکه چند ساله میدونم مشاور لازمم فقط هیچ کس نتونسته تا حالا اعتمادم رو جلب کنه که بتونم به حرفاش اطمینان کنم.... 

 

گفت:پس چی شده که الان اومدی؟ 

گفتم:نمیدونم....دوستم پیش شما میاد و حرفهاتونو برام میگه و من احساس خوبی پیدا کردم....اومدم شاید این بار متفاوت باشه 

 

بازم خندید 

خندیدنش حس رفاقت داشت....حس صمیمیت....سادگی....نه تمسخر بود نه جلب توجه.... 

یه مرد حدودا سی و خرده ای ساله....اما با حرفهایی جا افتاده....و با دقت کامل روی انتخاب کلماتش....این رو به این دلیل میگم که از جمله ایرادات من اینه که به کلمات بیش از مفاهیم وابسته ام و برای همین کمتر کسی میتونه دست روی مشکل من بزاره و من سکوت کنم!!! 

 

شروع کردم به گفتن....جلومو نگرفت...منتظر بودم حرفامو قطع کنه اما شنید....هر از گاهی که گیج میزدم و با پرسش نگاهش میکردم هدایتم میکرد....گاهی که حرفامو قطع میکردم واسم تجزیه تحلیل میکرد و یه جورایی ادامه اش میداد و اون وقت فکر کنم شعف رو توی چشمام میخوند....چون چیزی که میگفت دقیقا اتفاقی بود که می افتاد و من بازم حس میکردم این می فهمه دارم چی میگم بی اینکه اشاره هام خیلی مستقیم باشه.... 

 

با اینکه حرفای نگفته زیاد داشتم اما مشکلم رو فهمید و کمی در موردش حرف زد.... و نهایتا گفت: (به خیلی دلایلی که اون گفت و من حالا اینجا نمی نویسم) طرحواره های اشتباهی توی ذهن من ثبت شده که روی مسیر رفتار من تاثیر دارن و خوب تا من نتونم حلشون کنم بهتره وارد مرحله ی دیگه ای نشم... 

 

بهش از قضیه ی اون آقای خواسگار بسیار سابق گفتم و دلیل رد کردنم...گفتم مشاور اون زمان بهم گفت باید یه مدت نقش بازی کنید و همه ی کسانی که ازدواج میکنن اینکارو میکنن اما من نمیتونم زندگیم رو روی این موضوع بسازم....گفت حرف بسیار غلی بهت زده و چندین تا دلیل برام آورد که هرگز نباید وارد اینطور زندگی ای بشی.... 

 

از قضیه ی حامی و شروع حالت های عجیب روحیم گفتم....گفت:پس دفعه اول با عقل رفتی دفعه ی دوم کلا عقل رو انداختی دوووور....کلی خندیدیم هر دو.... بعد گفتم که اولش اینطور نبود اما بعد از زمانی که به هم جواب دادیم به خودم اجازه دادم عشقم رو بروز بدم.... 

 

چیز زیادی از خود حامی نگفتم بیشتر حرفام روی شرایط خونه گذشت....بعد که تمام شد گفت من بهت میگم که خدا دوستت داشت که اون زمان این اتفاق نیفتاد من که الان با اون پسر کاری ندارم کی هست و چطوریه ولی حرفم اینه که اگر با اون یا هر کس ازدواج میکردی یا الان ازدواج کنی له میشی!!! بی اینکه مقصر تو باشی....تو بی تقصیر تنها آسیب بیننده ی اون هستی....  

 

هم یاد اتفاقاتی که با حامی افتاد افتادم و حرفهایی که بهش زدم که عین چیزایی بود که میگفت...هم یاد کودکیم و اون خاطره ی وحشتناک.... 

 

و یاد خودم که ۱ سااااله دارم توی خودم فریاد میزنم که چرا بی تقصیر من قربانی شدم؟؟؟ 

 

قرار شد آروم آروم کمکم کنه طرحواره ها رو بشناسیم حل کنیم و ازشون رد شیم....بهم گفت تلاشا و مطالعاتت باعث شده خودت با اشاره ای کوچیک بفهمی چی میگم و سریع منو به جایی که باید برسونی و این عالیه....حس خوبی بهم دست داد...حس واقعاْ خوب.... 

 

از اونجا که اومدم بیرون قرار بود برم پیش استااااااد گرامی که حالش بد بوده و غر زده بود که نمیرم پیشش....فقط تونستم نیم ساعت پیشش باشم اما واقعا دلم براش تنگ شده بود.... اونم که از چشماش می بارید....با اون قیااااااااااااااافه اش.....کم بود اما یک کمی آروم شدم.... 

حرفهای نگفته بازم نگفته موند....وقتش الان نیست....الان روحم آروم نیست....میخوام هیچ دغدغه ی جدیدی نداشته باشم و حواسم فقط به خودم باشه نه هیچ کس دیگه.... نمیخوام اشتباه کنم.... 

 

مامان مریض شده....غر میزنه که چرا دیر برگشتم...سخت نمیگیرم....کشش نمیده.... خدا رو شکر میکنم چون این اولین نشانه ی خوبه.... 

میرم توی اتاقم...سرده اما دوستش دارم....آرومم....یعنی ادامه دار میشه؟؟؟جزوه ی امتحان رو درمیارم....تا ۴شنبه چیزی نمونده....موضوع بی مزه ایه....مواد مخدر!.... 

 

 

شنبه اربعینه....اربعین برای من یه غم همراه داره...اما غم بار تر از اون ۳ روز دیگه اس.... چهارمین سالگرد فوت یک دوست،یک احساس و شاید هم یک عشق قدیمی.... 

دوست دارم برم سر مزارش....اما....هر وقت یادش میفتم نمیتونم برم....میدونم بهتره نرم....از همین جا فاتحه بخونم اما....یه قسمت بزرگ از قلب من اونجاس....جایی که هنوز بعد از این ۴ سال ازش فرار میکنم....از باورش...هنوز گاهی به شماره اش توی گوشی زل میزنم و به دلم امید میدم که اگر زنگ بزنی صداشو میشنوی....هنوز...خدااااا....این درد عادی نمیشه فقط بدتر و بدتر مزمن میشه.... 

 

روحت شاااااد عزیزم... 

 

پ.ن:به دکتر میگم ترس شدیدی از از دست دادن دارم و حتی گاهی به یه تیکه برگه کاغذ هم وابسته میشم و حفظش میکنم....واسم توضیح میده....نفس عمیق میکشم....بلاخره یکی فهمید.... 

 

پ.ن۲: ادای آدمای خمار رو درمیاره....بعد شروع میکنه ازم تعریف کردن....میگه میگه میگه....و من میخندم بهش....میگم تو خماری همه چی قشنگتر و نازتر و خواستنی تر و باحالتره آره؟....میگه:نوچ همه چی همون جوره فقط آدم یه حسی داره که دلش میخواد اون چیزی که به ذهنش میرسه رو بگه چیزی که توی حالت عادی نمیگه چون عقلش میگه نباید!بگه.... 

میگم:توهم زدی ناجور....حالا چطوری جمعت کنم از این وسط؟....میگه:حسودیت شده الان که غر میزنی؟؟؟.... میگم: اینا حرفه....فقط حرف....چون از اینجا که میرم همه چی به پایان میرسه شاید تا فرصتی دیگر!!!!....میخنده....خیلییییی بلند....نگاش میکنم....نگاهم پر حرفه....میره ...میرم.... در ۲ جهت مخالف... و این قصه تموم میشه!

صفر مطلق + ۳۱

امروز صبح با یه توپ پر اومده بودم سر کار.... 

اولین کاری هم که قرار بود انجام بدم نشستن پشت کامی جان و گذاشتن یه پست بلند بالا برای بستن این وبلاگ بود... 

 

این موضوع دیگه نه برای من جدیده و نه برای شما 

میدونم همه تون به این رفتار من کاملاْ عادت کردید و اصولا هم جدی گرفته نمیشه 

اما دلیل این دفعه ام دلیل کم و بی ارزشی نبود 

 

حق با دوستم بود 

من مینویسم تا آروم بشم....گاهی فقط همدلی میخوام 

من مینویسم تا فکر کنم و گاهی فقط همفکری میخوام 

 

اما خیلی وقتا می نویسم تا بدونم تنها نیستم 

ببینم آدمایی هستن که.... 

 

بماند! 

 

ننوشتم تا نگفته بمونن.... شاید فقط تا وقتی که دوباره صبرم به پایان برسه 

تصمیم دارم دیگه کامنت تائید نکنم 

اول تصمیم داشتم کلاْ قسمت کامنتها رو ببندم اما بعد دیدم بعضی از دوستام فقط از همین طریق باهام در ارتباطن و برای همین باز میزارمش فقط دیگه هیچ کامنتی تائید نمیشه! 

 

دلیلش رو نمیتونم توضیح بدم....یه جور حس درونی که باعث میشه بخوام دیگه فقط برای خودم بنویسم.... 

 

اما خوب الان دیگه توپم پر نیست 

روز با مزه ای بود 

دیروز با یکی از همکارای آقا  البته از یکی دیگه از رشته ها بحثم شد!....از نظر من بحث هم نبود.... من از لحن حرفای اون و چیزایی که گفت ناراحت شدم و مثل خودش جوابش رو دادم تا بفهمه کسی ازش نمیخوره!....اما گویا قضیه برای اون سنگین تر از این حرفا بوده....حالا موضوع بحث چی بوده؟ چرا منشی رفته مرخصی!!!! خوب منشی هر دو کلینیک مشترکه و دعوا از همین جا بود.... 

 

حالا امروز پیغام فرستاده که یعنی من! خیلی باهاش بد رفتار کردم و حرف زدم....نمیدونم انتظار چه رفتاری داشته اول ناراحت شدم و گفتم میرم از دلش در میارم اما بعد که دیدم کار رو به ریاست کشیده و نامه و نامه نگاری!!! البته برای منشی بینوا که یه روز رفت مرخصی بره دکتر!!!! منم ترجیح دادم کاری نکنم و بهش حالی کنم که داره اشتباه میکنه!!!....یه وقتایی بهتره دل رحم نباشیم تا فکر نکنن میتونن هر جور دوست دارن رفتار کنن.... 

 

امروز یه خانم حدوداْ ۳۵ ساله مریضم بود و بعد از تلاشای زیاد بلاخره تونست به هدف من برسه.... کلی انرژی گرفتم....حس خوبی دارم....خیلی خوب! 

 

کلاْ من بخوام برم دریا آب دریا خشک میشه!.... 

من شروع کردم به درس واسه ارشد....اونم از کی؟....۶ ماااااااااااااااه مونده به کنکور که میشه گفت یه رکورد برای من....اما فکر کنم خبر به گوش سنجشی ها رسید دقیقاْ اون منبعی که من شروع کردم رو میخوان تغییر بدن!!!.....ای جان....حالا باز خوبه درس سخته رو شروع کردم 

خلاصه این ۴ صفحه ای هم که خوندم پرید!!!! 

 

امروز عصر دوست عزیزمون نوبت مشاوره داشت و چون تمریناشو انجام نداده زنگ زده و به من گفته تا من جاش برم!....آخه واسه من نوبت گرفت شد:۱۴ اسفند!!!!....خو مریض که سکته میزنه این همه پشت نوبت بمونه که 

درنتیجه بنده عصر شال و کلاه مینمایم میرم ببینم این بار این آقاهه چی میگه....من که چشمم آب نمیخوره! 

 

دیروز ایمیلهامو چک میکردم به یه ایمیل جالب رسیدم....اینکه چیزهای کهنه رو به حساب اینکه یه روزی شاید به درد بخوره نگه ندارید چون ذهنتون عادت میکنه و افکار و خاطرات گذشته رو همین جوری واستون حفظ میکنه!!!!....این یکی از نقاط مشکل منه....دقیقاْ از بدو تولد تا حالا هر جا مشکلی واسم پیش اومده با خودم کشیدم آوردم تا اینجا....بارم حسابی سنگین شده.... 

 

یه چیز دیگه هم حس....از دل کندن به شدت هراس دارم چون می ترسم از دست بدم و دیگه نتونم به دست بیارم....در حالی که میگفت باید بریزید دور تا جایی خالی باشه و بعد اون جای خالی رو دنیا براتون با بهترش پر کنه....میگفت وقتی خالی نمیشه یعنی خودتون رو مستحق بدست آوردن بهترش نمیدونید!!!!.... و خوب غلط هم نمیگه... 

 

من تشخیصم خوب شده اما هنوز از درمان بی اطلاعم!!! 

 

درد معده ام چشم شیطون کور کمی بهتره تا جایی که روزی ۲ تا استکان چایی هم میخورم و دیروز هم یه تیکه کوچیک کاکائو خوردم فقط سعی میکنم زیاد گرسنه نمونم!....این لاغر شدن یه دفعه ایه  من انگار بدترین ضربه رو به معده ام زد....هر چند استاد گرام نظرشون اینه که یه خورده دیگه کم کنی دیگه فوق العاده ای!!!! 

 

کمرم هم ای....بهتر از دیروزه اما هنوز نشستن اذیتم میکنه....امروز کلی سرچ علمی هم کردم و اسم مشکل کمرم رو کشف کردم....نشانگان پیریمورفیس....که علائم شبیه سیاتیک میده.... خدا رو شکر اینجور که شدت هاش رو نوشته بود از من خیلی هم شدید نبوده و با همین راههای درمانش آروم میگیره....ولی خوب قرصای مسکنی که دارم میخورم تا بتونم تحملش کنم خیلی سنگینن و منم تا بتونم از خوردن قرص طفره میرم(قضیه ی معده امه دیگه)....واسه همین از امروز اینا رو هم دیگه نمیخورم و این دردو تحمل میکنم تا هی بهتر شه.... 

 

این خوردن روزانه ی سیب و اون سالاد شبانه بدجور بهم کیف میده... 

 

من باید دوباره یاد بگیرم باورامو عملی کنم.... 

بعد از سالها تونستم دوباره به جایی برسم که باورامو بپذیرم و زنده شون کنم اما هنوز توی عمل کردن بهشون می لنگم....درستش میکنم.... 

 

یه دوست....یه عزیز از سالهای دور....کسی که راه یه جور دیگه بودن رو جلوی پام گذاشت.... کسی که کتابای فوق العاده ای بهم معرفی میکرد و حرفایی میزد که از آدمای عادی نمیشنیدم.... کسی که از نظر من آزادمنش هست و متعالی....کسی که درگیر دودوتا چهارتای زندگی نیست و دغدغه هاش اصلا سطحی نیست....چند وقت پیش بهم گفت تو داری آماده میشی تا کیمیاگر باشی....بهم گفت روحیاتت ایده هات باورهات اعتقادات و رفتاری که بروز میدی و جنس قلبت همه و همه چیزیه که داره توی این مسیر پیش میره....من منظورشو از کیمیاگر میدونستم.... وقتی گفت من دیگه روی زمین نبودم.... چشمام برق میزد و بهش گفتم.... گفت پس دیگه میتونی حکمت اطرافت رو بفهمی.... قرار نیست عادی باشی...و برای عادی نبودن باید بجنگی و دردش رو حس کنی و بازم لبخند بزنی.... 

 

اما می ارزه....می ارزه... 

و فکر کنم افسانه ی شخصیمو توی این راه پیدا کنم.... 

 

پ.ن:فقط ۲ پست دیگه باقی مونده!

صفر مطلق + ۳۰

اینقدر این مدت هی پشت سر همدیگه امراض مختلف رو تجربه کردم که واقعاْ داره باورم میشه ۶۰-۷۰ سالی سن دارم و احتمالا خواب بودم و نفهمیدم!!!! 

 

تقریباْ از بعد از زمانی که اوج کارامون خوابید و من یک کمی وقت اضافه پیدا کردم همه اش مریض بودم....از اون سردردای کذایی شروع شد و بعد به دندون درد رسید و بعد شد حالت تهوع های شدید که فهمیدیم نشونی از معده درده و هفته ی گذشته هم با درد عضلانی کمر و یک عدد من که نه می تونستم بشینم نه راه برم گذشت!!!!.... 

 

این وسطا معده ی گرامی هم دس از تلاش برنداشت و هر روز بلاخره به هر بهانه ای بود روی روح و روان ما اسکیت کرد که مبادا یادم بره اینم هست!!!....والله دیشب که حسابی تعجب کرده بودم چون همه چیز طبق برنامه بود و من هییییییچ کار بدی نکرده بودم اما چنان حالی به احوالاتم داد که با وجود مهمون توی خونه مون مجبور شدم برم بخوابم!!!! 

 

تازه از بس دردای بد کشیدم یادم رفت بگم که این وسط سرما هم خوردم و یه در میون یا سردمه شدید یا دارم از گرما میمیرم!!!! 

 

نمیدونم چرا همه اش پشت سر هم مریضی های مختلفی دارم میگیرم اما هر چی هست هی داره انرژی هامو میگیره....حس های خوبمو میگیره و مدام بهانه گیری میکنم....خوب میدونم این حال بیماریه اما خودم دیگه خسته شدم!!!....سعی میکنم بهش بی تفاوت باشم و سعی کنم روزام عادی بگذرن اما درد که زیاد میشه نمیتونم و دلم میخواد بشینم گریه کنم... 

 

نشستم یه سری قانونای جدید روزانه برای خودم نوشتم و تصمیم دارم از امشب انجامشون بدم و از اونجایی که زود به زود فراموش میکنم باید یه جدول درست کنم و توش علامت بزنم... 

از طرفی  ۴ شنبه از طرف اداره یه امتحان عمومی داریم که من جزوه شو گرفته بودم اما هیچی نخونده بودم....عصر شروع کردم و یک کمی خوندم بعد دیدم خیی زشته که نشستم اینو خوندم اما درسای خودمو نخوندم واسه همین با اون وضع کمر نشستم و یکی از درسای سختم رو شروع کردم و اتفاقا خیلی هم لذت بردم ازش....اما همین که اومدم بلند شم آنچنان کمرم داغون بود که حتی پام رو نمی تونستم روی زمین بزارم درد میگرفت....اشکم در اومد و حسابی فهمید سلامتی که میگن واقعا چیه!!! 

 

با اینکه مدت زمان کم بود اما بازم حس خوبی دارم که همین چند صفحه رو هم خوندم و خودم میدونم دیگه وقت زیادی هم ندارم و باید برنامه ریزی جدی ای داشته باشم چون دیگه هدف بعدیم این امتحانه و همه ی برنامه هام بهش مربوط میشه.... 

 

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

میشه منو خوب کنی اینقدر مریض نباشم؟؟؟ 

 

پ.ن:امشب واسه یکی ازعزیزترین های من شب مهمی می تونه باشه....نمیدونم میاد اینجا یا نه اما همه ی فکر و دلم پیششه....امشب بارهاو بارها خدا رو صدا کردمو خوشبختیشو خواستم...میدونم سختی زیاد کشیده و قلبش نیاز به یه اعتماد بزرگ داره و وقتشه که خدا شادی ها رو بهش نشون بده.....دعاش کنین لطفا.... 

 

پ.ن۲: میون درس خوندنم اشکامم میریخت....دلتنگی های قدیمی....تسبیحی که توی کربلا یه خانومی بهم داده بود و تربت بود رو دستم گرفتم....از اشکام خیس بود و بوی کربلا رو میداد.... کی با امام حسین حرف زدم و آروم شدم....دلم هوای اونجا رو داره....تنها جای دنیا که دلم هیچ آرزو و خواسته ای نداشت و فقط مبهوت بود....دلم اون شبا رو میخواد که غربت اونجا غریبیه مو کمرنگ کرده بود....هیییییی....