صفر مطلق + ۲۷

۱.فقط دلم میخواد چند خطی بنویسم و برام هیچ چیز دیگه ای مهم نیست....  

 

۲.شاید بشه گفت به طور اتفاقی! بعد از ماهها شایدم سالی امشب به اتاقم برگشتم تا اینجا توی تخت خودم بخوابم!!!!(میدونم احتمالاْ براتون تعجب آوره اما من هر وقت دچار ترس بشم مجبور میشم از خوابیدن توی اتاقم دوری کنم تا بتونم بخوابم و تمام این مدت من روی کاناپه ی حال میخوابیدم)....الان اما روی تختم نشستم....شیلا کنارمه....و دلم بازم هواییه بابامه.... دست شیلا توی دستمه و با ستار همخوانی میکنم!!!! 

  

۳.گاهی زمان نیازه تا بشه اون روی آدمها رو هم دید.... فکر میکردم حتی متوجه ی این تغییر هم نشده...فکر کردم براش اصلا هم مهم نبوده.... فکر میکردم خودخواهه اما تصمیم داشتم به روی خودم نیارم و سفت باشم و نبازم!.... دیشب ساعت ۳:۳۰ شب بهم پیامی داده بود و من صبح دیدم....و فهمیدم.... و حس خوبی داشتم.... و بهم ثابت کرد که تغییر اثر میکنه....که ادما می فهمنش....و متقابلاْ اونها هم تغییر میکنن.... من خوشحالم از این راهی که توش قرار گرفتم.... حس میکنم دارم اون دختر کوچولوی ۵ ساله رو آروم میکنم....بعد از ۲۱ سااااال! 

 

 

۴.مهم ترین چیزی که توی این دنیا مهمه که آدم خودش رو قبول کنه و از اینکه خودش باشه نترسه.... تمرینش میکنم! 

 

۵.یادتون هست از پنجره ی کلینیک قبلی گفته بودم و خودم که موقعی که تازه غروب شده بود کنارش می ایستادم و ساعت ها خیره می شدم؟؟؟؟....اون موقع ها عزادار بودم و همه جا برام سیاه بود....یادمه حتی نمیفهمیدم داره اشک از چشمام میاد.... توی یه عالم دیگه میرفتم.... میدیدمش....پیشم بود....اه ....وای از اون تصادف لعنتی.... چشمای مهربونشو چه زود از این دنیا گرفت.... این روزا روزای دی ماه برای من دردناکن و هر روز که میگذره انگار بیشتر و بیشتر کسی قلبم رو فشار میده....شاید دلیل این حالت تهوع های شدیدم هم همین باشه....که تمامی نداره و آزار دهنده شدن....نمیدونم چرا اینا رو نوشتم شروع کردم که فقط بگم این عکس رو توی آرشیوم پیدا کردم! 

 

 

 

۶. فردا....فردا....فردا..... 

 

 

۷.مهم نیست که این روزا پر از دلتنگی هستن مهم اینه که میاد یه روز تا یه دل سیییییییییر دلم رو آروم کنم....  

 

پ.ن: من عکس این دو تا نی نی کوچولوها رو خیلی دوست دارم....میدونین....بی دلیل الان حسم حس این دو تاست.... چشمای دختره رو ببینین....یه حرفی توشه...یه حرفی که فقط از نگاه میشه خوند .... نمیشه توی کلام نوشت....این از اون حرفهاییه که مخصوص نگفتنه!!!!

 

صفر مطلق+۲۶

همیشه از یه جایی شروع میشه 

یه جایی که خسته میشی از شروع نکردن....به ستوه میای از اینکه داری به تعویق میندازی... میدونی یه ضربه یه تلنگر نیازه و مطمئنی که جز خودت کسی نیست که بتونه اون ضربه رو بزنه اما همیشه طفره میری تا یه جایی....یه جایی که دیگه وقتشه.... که دیگه مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن و آنچنان نیرویی بهت میبخشن که بلاخره دستاتو میزاری روی زانوتو بلند میشی.... 

 

همین جوری ساده نه.... با یه عالمه گله....با یه عالمه کینه..... با یه عالمه سوال.... اینا تغییر نکرده....هنوزم دلت شکسته اس....هنوزم بی قراری....هنوزم نفسات منظم نیست....هنوزم روی دستات رد گذر خاطره ها باقی مونده....اما تو بلاخره پذیرفتی که اینجا نقطه ی شروعه.... وقته شروع کردن از همین جاییه که قرار گرفتی....میپذیری که قرار نیست با عالم و آدم بجنگی تا باورشون بشه چی کشیدی.....قرار نیست به اونا ثابت کنی که همه چی به پاش دادی و به اینجا رسیدی....چون هیچ کس هرگز تو رو نمیفهمه و باید بدونی این قانون این دنیاست....قانون نانوشته ای که همه توی دلشون میدونن....خودت هستی و خودت....تنها به دنیا میای و تنها میری....ولی سالها طول میکشه تا باور کنیم که ما تنها هم زندگی میکنیم!!!!....اما همیشه از یه جایی شروع میشه....از یه جایی دیگه نمیخوای خلاف آب شنا کنی....دیگه می پذیری و دنبال راه حل میری..... یا علی میگی و سرتو رو ه آسمون میگیری و یه چشمک حواله ی تنها حامی ابدیت میکنی و یه لبخند روی لبات میشونی.....دستت رو روی قلبت میزاری و آروم آروم زیر لب ورد همیشگی رو زمزمه میکنی.....چون همیشه از یه جایی شروع میشه....  

 

زمانش مهم نیست....دیر یا زود اون لحظه فرا میرسه و باید هوشیار باشی.... شاید روزها منتظرش باشی....شاید ماه ها.... و شاید مثل من بیش از سالها.... اما اون روز میرسه که بلند میشی.... که پوست میندازی.... و خود قبلیتو میبینی که روی زمین باقی مونده....مثل روحی که از بدن جدا میشه و ادامه میده و جسمی که فقط تا یک نقطه ی خاص که در ظرفیتش میگنجه میتونه پیش بیاد....  

 

درست همون زمانه که روح تو کمی بزرگتر شده و همونه که تو رو بلند میکنه و تو تغییر کردی.... تو دیگه غر نمیزنی....دیگه تهدید نمیکنی....دیگه لجبازی نمیکنی....دیگه نشنیده قضاوت نمیکنی.... تو قدر رفتارت رو میفهمی....سکوت میکنی....لبخند میزنی...آغوشت رو برای مهر باز میکنی.... میبخشی....و بخشیده میشی.... میپذیری و خدا بهت فرصت میده تا واقعیت وجودی آدمها رو ببینی و تو میدونی این جاییه که هر کسی نمیتونه بهش برسه و می فهمی چقدر خدای تو مهربونه و وعده هاش حق!.... 

 

همیشه یه نقطه هست برای این شروع.... 

یه لحظه ی خاص که با همه ی لحظه های قبلش متفاوته.....و قلبت اینو بهت گوشزد میکنه.... لحظه ای که دلت میخواد تا ابدیت ادامه پیدا کنه....اما...همیشه بالاتری هم هست.... و این یعنی زندگی....به شرطی که فراموشش نکنیم 

 

اما.... 

همیشه یه جایی شروع میشه 

باید منتظرش باشیم 

 

 

پ.ن: میدونم که از چیزی که نوشتم هرگز نمیفهمید داره چه اتفاقاتی برام می افته....آرومم یا غمگین.... خوبم یا بد.... اما نپرسید.... هیچ اتفاق خاصی در دنیای بیرون از من نیفتاده..... فقط من! برای من اتفاقی که افتاده که نشد جور دیگه ای ازش بگم....کاش خیلی از شماها هم بهش برسید....به بالاتر از این هم.... 

 

پ.ن۲:اول تصمیم نداشتم اینجا بنویسم....گفتم یه جای دیگه....جایی که کسی نخونه و محرمانه باشه.... اما بعد دیدم بهتره توی روزانه هایی باشه که چشمم بهش میخوره....تا بعدها یادم بمونه نقطه ی شروع دقیقاْ کجا بود....بهر حال زمان شیطونه و ما فراموشکار 

 

پ.ن۳:تا اجرای اون به زودیه من! دیگه چیزی باقی نمونده! 

 

پ.ن۴:(فقط برای اینکه اینو هم یادم بمونه) بازم یه بحث دیگه توی خونه....این مشکل حالا حالا ها حل نمیشه.... دایی محترم هم این بار وارد بازی شد و فهمید که وقتی بهش میگم نمیشه و کسی نمیتونه کاری کنه دقیقاْ یعنی چی!!!!!!!!....اما مهم یه چیز دیگه اس.... مهم اینه که وقتش که بشه حلش میکنم و الان وقت این موضوع نیست چون جای دیگه بهشون نیاز دارم.... فعلا وقت ساختنه....نه خراب کردن!  

 

پ.ن۵:فردا تولد داداش بزرگه اس....پسرک کوچولویی که توی بغل من بزرگ شد و حالا از منم بزرگتره....مرد کوچولوی من که فردا ۱۵ سالش تمام میشه....بلند به کل خونه میگه: نیاز به هیچ کدوم شما ندارم،شیما خودش واسم همه کار میکنه.....میدونه با دنیا عوضش نمیکنم و چقدددددر دوستش دارم....شاید واسه همینه که جلوی همه سینه سپر میکنه و می ایسته و حرفایی که بغض نمیزاره من بگم اون به گوش همه میرسونه.... خنده داره اما پسرک من مدتهاست تنها همراز من شده.... و نمیتونید تصور کنید چقدر با محبت منو توی تنهایی هام همراهی میکنه.... دلم میخواد سورپرایزش کنم....امیدوارم بشه!

صفر مطلق + ۲۵

دو روزی بود که به پرهیز درمانی واسه معده ام توجه می کردم و فقط روز اول داروهاشو خوردم.... 

 

همون پرهیزا باعث شده بود دردی احساس نکنم و ریفلاکس هم قطع بشه و منم بلافاصله قرصا رو قطع کردم....طبق اطلاعات نصفه نیمه ی خودم این قرصا راه درمان نبودن و فقط علائم درد رو تسکین میدادن و ترجیح دادم بیخود مواد شیمیایی رو واردش نکنم دیگه!!!! 

 

اما از دیروز دیدم نمیتونم خودمو در مقابل یه چایی خوش رنگ و خوش طعم کنترل کنم....هی از جلوش رد شدم و برگشتم تا آخرش مامان یه چایی خیلی رقیق بهم داد و گفت:بخور دردش با من!!!....منم با شیرینی خوردم و دردی هم نداشتم.... 

 

خوب مسلماْ منه بی جنبه پر رو شدم و دیشب هم توی مهمونی یه چایی نه چندان رقیق رو با قند!!! خوردم....بازم مشکل خاصی پیش نیومد.... 

 

نتیجه اش اینکه فکر کردم و من و دکی جون هر دو توهم زدیم و نه اون یک ماه درد کشیدن و ریفلاکس های وحشتناک و نه معاینه ی دکتر و تشخیصش هیچ کدوم حقیقت نداشتن و من هیچ دردی ندارم!!!! 

 

امروز دوستم اینجا بود....ظهر یه چایی ریختم و اون گفت نباید بخورم و منم گفتم نه بابا امتحان کردم مشکلی نیست رقیق میریزم!!!....و عصر هم این موضوع تکرار شد.... 

 

دیدم همین جور نشستیم و فیلم نگاه میکنیم هیچی نیست جلومون....بهش گفتم:نسکافه می خوری؟ گفت:دیوااااانه برات خوب نیست!!!! گفتم:بابا جان یه روز که هزار روز نمیشه.... گفت:من نمیخورما.... گفتم:ولی من می خورم!!! 

 

درست کردم و دوستم نخورد و من خوردم!!!! 

 

کلاْ چشمتون روز بد نبینه چون غلط کردم واسه یه ثانیه ام بود....بازم درست مثل قبل دردناک و آروم نشدنی....مسکن ها هم هیچ اثری ندارن و من الان فقط جهت سرگرم کردن معده هه اینجام تا شاید حواسش یهو پرت شه و یادش بره بسوزه!!!!....اما گویا انگار نه انگار!!!! 

 

دیروز....بعد از مدت ها یه تجربه ی به یاد موندنی داشتم.... 

بعد از مدت ها بیماری داشتم که اصلا حتی یه صداسازی کوچیک هم نداشت....درک و شناختش عالی و مشکل ذهنی نداشت فقط اصلا حرف نمیزد و ۲سال و نیمش بود.... مادرش و کل خانواده فقط صدای گریه  جیغش رو شنیده بودن.....و خوب از قشر پایین بودن و اطلاعاتی در مورد این اختلال نداشتن و از درمان نا امید بودن.... 

 

با تلاش چند بار اول من و وسایل بازی هم اون هیچی نگفت و فقط با تعجب نگاهم می کرد... انگار با اون چشمای درشت و نازش بهم میگفت که واسش عجیبه و نمیتونه انجامشون بده!!!! فقط نگاهم می کرد.... 

بازم بازی ها رو آسون تر کردم و هیجانش و بیشتر....کم کم کمکش کردم و یه لحظه یادش رفت که نمیتونه و تلاش کرد و گفت....میدونین چی شد؟....اول از همه خودش سکوت کرد و با نگاهش صورت منو کنکاش می کرد....فقط ۲ سال و نیم داشت و می فهمید چی شده.... مادرش هنوز باورش نمیشد....عمه اش هم همین طور....اما من عادی بودم....انگار که برام این موضوع خیلی خاص نبود....میدونستم باید مطمئنش کنم که بازم میشه و این عجیب نیست.... 

 

ما تکرارش کردیم و اون چند بار تجربه اش کرد....بعد رفتیم جلوتر....و اون هر بار صورت من رو جستجو میکرد هدفم رو میگرفت و تلاش میکرد و میگفت....و من هر بار ذوق و هیجانش رو توی چشماش میخوندم....اونقدر پیش رفت که من هم نتونستم خودمو کنترل کنم و هم پاش ذوق میکرد....و اون مدااااام حتی بدون خواستن من چیزایی که یاد گرفته بود رو می گفت و لذت می برد.... 

 

وقتی خودم آروم شدم به مادر و عمه نگاه کردم....صورتاشون خیس از اشک شوق بود و نمیدونستن چطو روی صندلی بمونن....میخواستن بغلش کنن و نهایت شادیشون رو نشون بدن....مادر میگفت:اولین باره صدای حرف زدنش رو میشنوم!!!! و من بعد از این سالها کار میدونستم این جمله چه معنایی داره.... 

 

اومدم کنار و خواستم مادر شریک بازی بشه و بیشتر لذت ببره.... اون بچه نمیخواست تمام شه....میترسید اگر همه چی جمع شه دیگه نگه!!! دیگه نتونه بگه!!!....اما دید میشه....اون بچه ی ۲ ساله بهم ثابت کرد که بچه ها می فهمن....بچه ها خیلی بیشتر از ادم بزرگا می فهمن.... 

 

دیروز....آخرین روز کاریه من توی کلینیک خصوصیه خودم بود....و خدا یه هدیه ی قشنگ بهم داد....خنده ها و شادیه اون بچه و مادرش دنیایی بود....همه ی هدفی که از کارم میخوام....یه لبخند رضایت....قولی که به بابا دادم!!!! 

 

دلم برای اون اتاق برای همه ی لحظه هایی که اونجا گذشت....تنگ میشه....من وقتی یکی از عزیز ترین هامو از دست دادم اونجا میرفتم و اونجا اشک میریختم و ساعت ها پشت پنجره اش باهاش حرف میزدم!!!!....من به اونجا دلبستگی دارم اما میونم که ما مسافریم و اینا فقط بخشی از سفر ماست....همین که دیروز روز فوق العاده ای بود بهترین پایان اون اتاق بود.... 

 

معده ام هنوزم داره بندری میزنه و به حرفام گوش نمیده.... 

برم ببینم چیکار میتونم بکنم!!!! 

 

پ.ن: من از شروعم راضیم....آروم آروم تغییرات رو ایجاد میکنم و خوبه....من دارم کم کم خودم رو میشناسم و این عالیه.... 

 

پ.ن۲: دی ماه شروع شد....اینم زمستان ۹۰.....یعنی چی با خودش میاره؟؟؟؟ امیدوارم روزای همه ی دوستام و عزیزام به پاکی و صفای سفیدی زمستون باشه خالص و سرشار از آرامش 

 

پ.ن۳: به زودی برنامه ی درسیم شروع میشه!!! به زودی!!!!