صفر مطلق + ۳۵

روزی که عنوان وبلاگ به صفر مطلق تغییر کرد دلیل خاصی داشتم 

اون روز حال و هوام کاملا ابری بود....از همه چیز دلگیر بودم و مدام از خدا گله می کردم....که چرا من؟؟؟.... دلایل زیادی داشتم و فکر میکردم چقدر حق به جانبم.... 

 

فکر میکردم جایی ایستادم که دیگه پایین ترش نیست...اسمش رو گذاشتم صفر مطلق!!!! 

نمیدونم چرا اما فکر می کردم صفر مطلق + ۳۳ = صفر عادی و از بعدش اعداد شروع میشن...۱...۲...۳.... 

 

دروغ چرا....هیچ نظریه و تئوری و فکری پشتش نبود حتی نمیدونم چرا همچین چیزی به دلم افتاد....اما دله دیگه.... مدتهاست بهش اعتماد دارم و برای الهام هاش دنبال دلیل نمی گردم.... 

 

می خواستم همین روال رو ادامه بدم....اما قبل از اینکه به ۳۳ برسه من خیلی خیلی بهتر بودم.... دلیل سوالم رو پیدا کرده بودم و فهمیده بودم در کار خدا هیچ چرایی وجود نداره!....از خودم شناخت بیشتری پیدا کردم و فهمیدم باید تغییر کنم....تغییراتم رو شروع کردم و همراهی خدا رو حس کردم و آروم شدم....برای همین اسم اینجا به حالت قبل برگشت اما هنوز منتظر عدد ۳۳ بودم!.... 

 

حالا به ۳۵ رسیدم و هنوز هم دارم ادامه میدم و قصد دارم فعلا همه چیز همین طوری بمونه.... تا کی؟ نمیدونم....شاید تا وقتی دلم بهم بگه وقتشه یک بشه....الان خوبم....بخصوص امروز ..... خوب و عالی بودم.... اینقدر خوب که دلم میخواست اینو به همه ی دوستام انتقال بدم... به همه بگم سخت نگیرید....بگم بخندید چون خدا یه جا همین جاهاست.... 

اما هنوزم یک نیستم....برای یک شدن یه دلیل خاص می خوام....یه دلیل بی نظیر.... و خدا گفته منتظر باشید و از من بخواید تا بهتون بدم.... حتی نمیدونم دلیله باید چی باشه.... فقط میدونم باید بی نظیر باشه.... خدا رو چه دیدید شاید دلیلش شد قبولی ارشد امسالم.... 

 

تیممون موفق شد محلی رو برای تاسیس یه کلینیک تعیین کنه....و این یعنی اولین در ایران!.... نمیدونید از نظر ما این موفقیت یعنی چی....نه برای خودمون....برای بیمارامون.....برای درمانشون.... خدا رو شکر.... 

فردا جلسه ی هیئت مدیره است....ساعتش خیلی بده اما مجبورم برم.... بهم گفتن باید مدیر اونجا هم باشم و حس می کنم با اینکه عالی بودنش اونجا برام خیلی مهمه اما واقعا نمی تونم.... دلم میخواد بعد از ظهرام آزاد باشه....میخوام بگردم خوش باشم از لحظه هام استفاده کنم.... گاهی حس میکنم دیگه چیز زیادی از جوونیم نمونده و فرصت خیلی کمه و دچار استرس میشم....امیدوارم بتونن درکم کنن!... 

 

یه سری لوازم آرایشی بهداشتی جدید گرفتم....از یه مارک جدید....ای بد نیست....اما انگار آخرش ادم به هر چی عادت داره ترجیح میده از همون استفاده کنه.....بهر حال هیچ چی به اندازه ی خرید لوازم آرایش به من روحیه نمیده 

 

امروز دکتر دندونم رو هم بلاخره رفتم و قالب ها رو تحویل گرفتم....با مزه ان....فقط امیدوارم اراده ام خوب باشه و واقعا استفاده کنم.... 

 

فکر کنم پیرو ی پست قبل یه چند تا نکته باید اضافه کنم:  

۱.چند روز پیش تصمیم گرفتم دیگه کامنت تائید نکنم.خوب من اینکارو قبلا هم میکردمو یه سری کامنتا رو لزومی نمیدیدم تائید کنم.اما برای شفاف سازی و جلوگیری از بروز مشکل تصمیم داشتم دیگه کامنت دوستامم تائید نکنم تا مسئله ای نباشه....اما نشد...خوب دلم نمیاد....یه چیزی میگید باحاله منم دلم میخواد جوابتونو بدم....منو هم که میشناسید اگر نتونم به هر دلیلی حرفم رو بزنم حس خفگی پیدا میکنم....در نتیجه تائید کامنت اینجا کاملاْ با نظر خودم صورت میگیره و خواهش میکنم درکم کنید....من بارها خصوصی و عمومی گفتم اینجا برای من یه محیط خصوصیه مخاطبام یه تعداد آدمای خاصی هستن و اصلا هم درگیر اینکه همه بیان و بخونن و الا و بلا کامنت بزارن نیستم....یعنی عدد اون کامنت چه صفر باشه چه منفی باشه چه هر چی به حال من هیچ تفاوتی نداره....من منم دیگه....ازم نپرسید....توی رودرواسی و معذورات هم گیرم نندازید.... ممنون میشم یه دنیا از همه تون.... 

 

۲.من گاهی نیاز دارم پشت سر هم بنویسم....گاهی هم میفتم توی یه دوره ی سکوت....اینا به حال و هوای روحیم بستگی داره....نوشتن برام آرامشه....تعجب نکنید....و گاهی اگر دیدین واقعا مبهم هستم و نمی فهمید مطمئن باشید سکوتتون هم برای من با ارزشه....من ادمایی که اینجا کنارم هستن رو خوب میشناسم و قدر حضور تک تکتون رو میدونم....حتی کسانی که مدتهاست ازشون بی خبرم....مثل تینای عزیزم که بهترینم بود توی این دنیا و خیلی وقته منتظرشم و با اینکه بی خبرم اما روزی نیست بهش فکر نکنم و دعاش نکنم و ندونم چقدر دختر یگانه و با ارزشیه....  

 

۳.من توی پست قبل یه چیزایی رو ننوشتم که دلیل بر نبودنشون نبود....بزارید به حساب آنلاین نوشتن و نداشتن کنترل روی ذهنم....رازقی عزیزم....تو دیروز با ما نبودی....به خاطر کارت نتونستی بیای اما ما به یادت بودیم....جات پیش ما حسابی خالی بود....تازه شم من صبح کامنتت رو دیده بودم و لیلی که رعنا رو بوسید(از طرف یکی از دوستاش) بهش گفتم یکی هم از طرف تو بوسش کنه(خو من گل دستم بود نمیخواستم زودتر گل رو بدم سفت چسبیده بودم بهش) که لیلی هم اینکارو کرد....ننوشتن منو ببخش و بدون ما ها کنارت هستیم.... و به زودی تو مجبوری دعوتمون کنی و نظر تک تکمون رو جهت تدارکات عروسیت بپرسی....دهه.... چه معنی داره دوست ادم عروس بشه نظر دوستاشو نپرسه؟؟؟؟.... یعنی تو می خوای تهنا تهنا هیجان داشته باشی؟؟؟ ما ها کشک؟؟؟ اصلا اومدیم و من ازدباج نکردم حداقل نباید ذوق عروسی شوماها رو داشته باشم ؟؟؟؟.... دخترک شهر ما،تو هرگز اینجا نه غریبی نه تنها....آسمون خدا مالکیت نداره که مال یه عده باشه و برای یه عده ی دیگه غریب این اولا....دوما که من و لیلی و رعنا و همه ی دوستای دیگه ات که اصفهانی هستن و من کمتر میشناسمشون هستن و هستیم.... قهر نکن به جاش سعی کن یه فرصت جور کنی همدیگرو ببینیم....کلی کار داریا....(اینم جهت استرس ایجاد کردن در دل عروس محترم) 

 

۴.و اما نکته ی آخر....من یه پی نوشت گذاشتم بعدم از بس سوال کردید و گیر دادید پاکش کردم بعد هنوزم کامنت میگیرم در موردش....میگم خوبه چیز خاصی نبود و گرنه فکر کنم توی bbc هم سوال می شد!!!!....توضیح مختصر اینکه گاهی از کنار یه رهگذر رد میشی شاید نگاهت به نگاهش بخورده و بعد یهو یه حسی از وجودت میگذره...یه حس که میشناسیش....شاید تعبیری از آرامش...یه حس خوب....شما بگو اصلا یه انرژی مثبت....مهم نیست اون آدم کیه و کجاست چون این انرژیه توی هواست....کار خداست....من بهش میگم نشونه....شما هم اگر کتاب پائولو رو خونده باشین معنیه نشونه رو میدونین....ازم نپرسید کی بود؟ چون اصلا نمیشناسمش.... ازم نپرسید چی شد؟ چون چیزی نبود که چیزی بشه....یه احساس بود که اصلا به شخص هم مربوط نمیشد....برای من خاص بود....چون دلم تپید....میدونید بعد از چقدر وقت؟؟؟؟....میدونید وقتی دلتون توی دستای خودتون در حال جون کندن باشه و یهو حتی برای چند ثانیه اونو آروم و خوب ببینید چقدر ذوق زده میشید؟؟؟ اینم حس من بود و نوشته بودمش تا دوباره ازش انرژی بگیرم.... تا هی یادم بیاد که دنیا ادامه داره و من هرگز معجزات خدا رو نباید محدود کنم....

 

5.به خاطر حرفهای خصوصی تک تکتون توی این 2 پست قبل ممنونم....اینو با همه ی وجودم میگم....همه رو نگه داشتم پیش خودم....دوستتون دارم....

صفر مطلق + ۳۴

امروز روز دفاع رعنا بود.... 

یکی از دخترای خاص و مهربون این دنیای حقیقی!!!.... 

میگم حقیقی چون به نظرم حقیقی تر از دنیای بیرونشه....چون اینجا اول آدما با هم غریبن و خودشونن...می نویسن تا سبک بشن....البته شاید باید اون عده ای که حرفهاشون صرفا جلب توجه دیگرانه رو فاکتور بگیرم چون اگر به این دلیل بنویسی نمیتونی دروغ نباشی!!!.... 

 

اینجا آدما خودشونن و در نتیجه به کسانی جذب میشن که مثل خودشونن....اینجا سانسور نمیشی....نمی ترسی...چون به خودت حق انتخاب میدی و برای من این مهم ترین فاکتوره این دنیاست....چون میشناسی می فهمی و بعد دست دوستی میدی.... 

 

رعنا رو دوست دارم....با اینکه فقط ۲ بار و خیلی کوتاه دیدمش 

با اینکه شاید چیز زیادی ازش ندونم....شاید ندونم روزش رو چطور میگذرونه....ندونم همه ی غم و شادیاش چیه....اصلا ندونم داره به چی فکر میکنه....شاید هرگز از روحیاتش از خواسته هاش از فکرش برام حرف نزده باشه....شاید خیلی متفاوت تر از هر رابطه ی دوستی دوستش دارم.... 

 

اما دوستش دارم و چون موقع دفاعش امروز رو یکی از روزهای قشنگ زندگیش خوند دلم خواست منم امروز اینا رو بنویسم.... 

دوستش دارم چون نمیتونم بگم برام یه دختر معمولیه....نه....خاصه.... چون غمش خاصه....حتی اگر من ندونم چیه.....شادیش خاصه....حتی اگر من جزئیاتش رو ندونم.... 

دوستش دارم چون دغدغه هاش متفاوته....سطحی نیست....چون دیدم که میجنگه برای چیزی که درست میدونه....چون دیدم که همرنگ جماعت نیست.... و چون محترمه!.... 

 

بگذریم از شیطنت نازی که توی صحبتش داره و آدم رو به خودش جذب میکنه....بگذریم از حس ساده و صمیمی ای که توی همون برخورد اول به آدم میده....به نظرم مهم تر از اینا همون حسیه که از قلبش میشه فهمید....یه قلب کوچیک شاید به اندازه ی همون ماهی سیاه کوچولویی که میگه....که زلاله....پاکه....صافه صاف....شیله پیله نداره....سیاست نداره....همونیه که هست.... و این چقدر توی دنیای این روزها ارزشه....توی دنیای که آدمها سلام میکنن چون چیزی میخوان چون هدفی دارن.... 

  

رعنا دختر متفاوت و خاص و مهربونیه که من خوشحالم باهاش آشنا شدم 

و امروز با همه ی قلبم بهترینا رو براش خواستم.... 

شادیه بی حد و رضایت عمیقاز لحظه لحظه های زندگیش.... 

و میدونم خدای مهربون ما همیشه آغوشش برای بنده هایی مثل رعنا بازه....  

و اما امروز ما...  

حدودای ۹ بود که لیلی بهم خبر داد نزدیکه.... 

رفتم دنبالش و بعدم رفتیم که بتونم یه گل خوشمل برای رعنا بگیرم....خوب تنوع زیاد بود اما از شبش توی فکر بودم و خدا خدا می کردم یه گل صورتی گیرم بیاد....چون خونده بودم که رعنا به رنگ صورتی علاقه داره.... 

 

از اونجایی که ماشین رو دقییییییقاْ زیر تابلوی توقف ممنوع پارک کرده بودم یه چشمم به گلا بود یه چشمم دنبال نشونه هایی از آقا پلیسه!... 

 

گل رو که انتخاب کردیم از لیلی گلم خواستم کمک کنه یه چیز کوچولو پیدا کنیم بزنیم بهش... و خوب در یک لحظه هر دو چشممون به یه مستر گوساله افتاد که خودشو پشت همه قایم کرده بود اما ما یافتیمش.... 

 

اینقد قیافه اش احمق بود که من کلی عاشقش شدم.... 

بلاخره باید یه چیزی به گله می بود که رعنا تا میبینتش بخنده یاد من بیفته دیگه.... 

تازه یه کارتم گرفتیم که از اونجایی که متاسفانه یادم رفته بود قبلش نشد مدلی باشه که دوست داشتم . میخواستم بچسبونم به دستای مستر گوساله که بدلیل ذیق وقت! این هم امکان پذیر نشد.... 

 

یک کمی وقت داشتیم و با لیلی حرف زدم....احساس سبکی کردم....لیلی حس آشنایی بهم میده....میفهمه چی میگم....اینو توی چشماش میشه خوند.... و مگه آدم از یه دوست چی میخواد بیشتر از این.... 

 

بعدش بدو بدو رفتیم به آدرس مورد نظر.... 

 

رعنا اول دفاعش رو خیلی جالب شروع کرد....ساده و خودمونی....بی ریای بی ریا.... همونی که هست.... و در تمام زمان بعدش هم میشد اینو توی حرفاش حس کرد.... و از نظر من این یکی از نقاط قوتش بود....  

 

استاداش هم مدام ازش تعریف کردن....مطمئنم این خیلی بهش اعتماد به نفس میداد.... 

 

وقتی تمام شد مطمئن بودم نمره اش ۲۰ ئه..... 

بهشم گفتم:کافیه کمتر از ۲۰ بدن!!!!.... 

و خوب از اونجایی که باید منو باور کنه دقیقاْ نمره اش رو ۲۰ اعلام کردن.... 

 

حواسم نبود اما بعدش به لیلی گفتم ای کاش از اون لحظه ای که نمره اش رو اعلام کردن فیلم گرفته بودیم.....قیافه اش واقعاْ دیدنی بود.... و البته هیجان همه ی کسانی که اومده بودن.... 

 

خوب از اونجایی که من بدلیل کمر دردم ۱۰ روزیه حس پیره زنا رو دارم اینقدر فکرم مشغول این درده بود که یادم رفت دیگه!.... 

و از اون بدتر توی زمانی که نشسته بودم (چون دوباره از صبحش دردم بدتر شده بود) داشتم روی پوزیشن های مختلفی که روی صندلی میشد داشت تا درد کمتر شه،حقیق می کردم!!!!!! 

 

یه نکته ی بامزه اش هم این بود که من و لیلی که کسی رو نمیشناختیم هی همه بلند میشدن ما همچنان به نشستن خود ادامه میدادیم بهداْ می فهمیدیم مثلا طرف یکی از استادا بوده 

 

یا زمانی که می خواستن نمره اش رو اعلام کنن همه ایستاده بودن. اما من تا به صندلی رسیدم تلپی نشستم لیلی هم همین طور ،بعد دیدیم اوا بقیه چرا همین طووووور ایستادن ؟با ما هماهنگ نکردن که 

  

رعنا هم یه پگ های خوشملی درست کرده بود که کلی فوق العاده بودن و هر کس دست من دید کلی از ایده ی جالبش تعریف کرد....از همه جالب تر اینکه توی هر بسته یه کتاب شعر کوچیک هم گذاشته بود که از لیلی حافظ بود و از من فروغ!.... وقتی خوندم کلی یه حالی شدم....همه ی شعر هایی که من باهاشون خاطره دارم.... 

 

بعد از دفاع من مجبور شدم زود لیلی و دوستش رو ترک کنم که از این بابت حسابی دلم گرفت....اما مسئول محترم که باید در شهر دیگری حضور میداشت نرفته بود و اومده بود و من هم به دلیل اون دعواهه که نوشتم قبلاْ، برای منشیمون مشکل پیش اومده ، ترسیدم نباشم باز باهاش دعوا کنن گناه داشت....باز وقتی من هستم هی سعی می کنم کاراشو رفع و رجوع کنم که گیر بهش ندن اما از بس سر به هواست هی واسه خودش مسئله می سازه.... 

 

عصر هم که باید می رفتم پیش دکی جون واسه دندونم اما نرفتم.... کمرم باز دردش شدید شده بود بخصوص موقع برگشت به خونه توی رانندگی حسابی معذب بودم.... 

 

امشب مجبور شدم یه آمپول تقویتی بزنم(قسمت اجبارش از سمت مادر محترم بود خودش کلا تجویز میکنه خودشم اجرا می کنه شما جرئت داری برو اعتراض کن ما که نداریم!) بعد وقتی زد دید که جای آمپولی که ۱۰ روز پیش برای چرک گلو زدم کجاست....خیلی بالا بود و نزدیک سر عضله ام.... 

مامان میگه خیلی بد جا زده و احتمالا برای همین اسپاسم داری و اینطوری داری کمر درد میکشی ( دقیقا همون عضله دچار گرفتگی شده و داره روی عصب سیاتیکم فشار میاره) چمی دونم والله.... اما چون زمان و مکان تطابق داره شایدم همین باشه! 

 

زندگی روال عادیه خودش رو داره....با خوبیا و بدیهای خاص خودش...و من میخوام بتونم هر روز رو خوب زندگی کنم....همین! 

 

پ.ن:از اتفاقای قشنگ امروز آشنا شدن با یه دختر خوب دیگه از این دنیا بود به اسم فرناز که هنوز نرفتم وبلاگش رو ببینم اما از اشناییش حس خوبی دارم....حضورش امروز خیلی شیرین بود.... تازه موقع برگشت هم یه جوری رفتار کرد که حرف من درست از آب در بیاد که آدم توی ان دانشکده ی ادبیات هی الکی گم میشه و در خروجشون محو میشه.... البته فقط به خاطر اثبات حرف من این کارو کردا.... و گرنه راه رو بلد بود چون بعدش درست بردمون همون جا که باید می برد.... 

 

پ.ن۲: بعد از اینکه گل رو گرفتیم به لیلی گفتم باید بریم یه جایی که من از دید همکاران دور باشم بتونم یک کمی از حالت سر کارم خارج شم....مثلا دارم میرم دفاع دوستم هااا.... تازه شم باید لیلی میدید بنده موهامو کوتاه کردم یا نه!!!!.....ههه!!!! جای برادران محترم حراست خالی بود خدایی.... فک کردن چییییی!!!!! 

 

پ.ن۳:حذف!

 

پ.ن۴: اینم آخرین اسلایدهای رعنا که یه دنیا حرف توش داره:   (عکسا رو هم لیلی و احتمالاْ خود رعنا میزاره و من دیگه نزاشتم!)

 

 

 

 

 

صفر مطلق + ۳۳

هوا ابری بود.... 

وقتایی که هوا ابری میشه من یا خیلییییی احساساتی میشم یا حسابی تنبل!(خواستم از واژه ی مثبت تری استفاده کنم در نتیجه تنبل رو به افسرده بودن ترجیح دادم!) 

 

هر چی خواستم سرم رو به کار گرم کنم نشد که نشد... 

 

مشغول این امورات مهم بودم که سر و کله ی مستر همکار پیدا شد....همین طور بی هوا در رو باز کرد و اومد و نشست و اول از همه هم گفت:باز چته؟!!!!!.....   

دقیقاْ میدونستم حالم خوب نیست چون خودم اونجا بودم و ذهنم در ناکجا آباد خوابای دردآور شب قبلم گیر کرده بود....اما سریع یه لبخند زدم و گفتم من عالیه عالیم همه چیزم خوبه بی زحمت جو نده اگر یک کم بی حالم به خاطر کمرمه چون هنوز خوب نشده! 

 

بعد که دید دارم میخندم گفت اره انگار خدا رو شکر خوبی.... 

 

از آخرین بار که اومده بود و کلی بحثای فلسفی کرده بودیم و نهایتا به این نتیجه رسیده بود که خدا به شوهر من رحم کنه!!!! ندیده بودمش.... از همون روزی که بهم میگفت ارزشات باید با جامعه همخوانی داشته باشه و من میگفتم تا زمانی که دلیلی برای درستیش نداشته باشن حتی اگر همه ی مردم هم بهش پایبند باشن اما من راهی رو میرم که اعتقاد دارم درسته... از نهی کردن آدما نمیترسم....اما از اینکه کاری کنم یا جوری باشم که درست نمیدونم می ترسم.... حتی اگر ندونم و راه اشتباه رو درست بدونم گناه نکردم اما اگر بدونم راه غلطه و برم گناه کردم!.... 

 

از همون روزی که با چشمش دخترا رو زیر نظر داشت و وقتی من سر به سرش گذاشتم توی عالم خنده و شوخیمون گفت:نه،من یکی رو میخوام عین تو....مثل تو باشه عالیه! و من گفتم:بی زحمت یکمی سطح توقعت رو بیار پااااااین 

 

اون شوخی کرده بودم و منم شوخی کرده بودم اما اون که هر هفته یه سر میومد پایین ۲ ماهی میشد پیداش نبود و تحقیقمون همین جوری مونده بود....منم ازش خبری نگرفته بودم چون خودم حسابی درگیر اون یکی کار بودم.... 

 

حالا امروز اومده بود و باز مثل قبل هی از هر دری حرف میزد و مدام هم خودکارای منو به اجزای تشکیل دهنده اشون تجزیه میکرد و زمان می گرفت!!!! 

 

همین جور که حرف میزدیم در مورد کار و برنامه مون یهو گفت:میدونی تو از اون آدمایی هستی که اگر کسی درونت رو بفهمه هییی دلش میخواد بیشتر حرف بزنی و بیشتر بشناستت....مثل جایی میمونی که آدم باید کشف کنه....متفاوتی.... 

 

بلند بلند می خندیدم و داشتم فکر میکردم اگر شانس منه الان برادران محترم حراست راهشون اینورا گم میشه و صدای ما رو میشنون!!!! 

 

گفتم:چی شد به این نتیجه رسیدی حالا؟ 

گفت:تو اصلا پول واست مهم نیست....کاری به کارش نداری....باشه و نباشه تغییری حتی توی صورتت هم پیش نمیاد....اما کافیه همین الان من در مورد یه چیزی که معنوی میدونی حرف بزنم و بخوام خرابش کنم....کافیه بخوان ازت خلاف اعتقاد و ارزشت کاری بکنی....واسم جالبه ... 

 

چرا دروغ بگم...از اینکه داشتم از یه سوم شخصی اینا رو میشنیدم لذت می بردم....خوشحال بودم....و فکر میکردم واقعا؟؟؟ منو میگه؟؟؟؟ 

 

پشت سر هم تکرار میکرد:دلم میخواد کشفت کنم!!!! (احتمالاْ اسمم رو هم قرار بود به نام خودش ثبت کنه وقتی کشف شدم!!!! )

 

یک کمی سر به سرش گذاشتم و بعد قضیه ی دعوای روز قبلم رو با یکی دیگه از همکارا بهش گفتم....خندید و گفت بیخیالش اینا خیلی پر توقعن و فکر میکنن همه باید یاری کنن تا بتونن یه کلینیک رو بگردونن.... بعد گفتم:من چیزی بهش نگفتم اما چون صداشو برد بالا منم عین خودش جواب دادم.... مستر همکار هم خندید و گفت:اوه اوه اونم تو اگه عصبانی بشی که روی همه رو سفید می کنی

 

کلاْ جدییت در ذات این آدم جایی نداره.... و خوب تنوع جالبی توی محیط خشک سر کار ماست.... 

 

یک کم هم دعوا کرد که بشینم دیگه سر درس و حیفم و این حرفا و بعدشم یکی دیگه از آقایون همکااار اومد کشون کشون بردش....

 

بهم سپرده ۴شنبه بیاد جلسه ی درمانم رو ببینه....هیییی وای من....حالا آنچنان سوتی جلوش بدم که اینم دست بگیره دیگه ولمون نکنه!!! 

 

فردا نوبت دندون پزشکی دارم و اولین باره بی استرس میرم چون این دکی جدیده رو حساااابی دوست دارم و کلی بهم آرامش میده.... 

 

من توی تصمیمم گیر کردم و هیچ کس نیست بتونه کمکم کنه.....بازم مثل چند سال پیش هی دارم خودم با خودم حرف میزنم....توی یه لحظه هایی راه های خوبی به ذهنم می رسه اما چون ثبت نمیشن زود از یادم میرن.....می ترسم.... و به یه ایمان قلبی نیاز دارم.... یه توکل بی قید و شرط به خدایی که همه چیز رو میدونه.... 

 

فردا روز دیگریست.... 

 

پ.ن:وای فردا دفاع رعناااااییه....چقد کاااااار دارم فردااااااااااااااااااااااا....