صفر مطلق+۸۴

من نباید الان بنویسم....اما دارم می نویسم 

من نباید حرف بزنم ..... اما خفه میشم اگر این چند تا جمله هم ناگفته بمونه 

  

من دارم اشک میریزم در حالی که غمی ندارم.... 

به جاش.... من یه حس خوب دارم.... یه حس شاید خیلی عجیب.... 

یه حس که نمیدونمش....نمیشناسمش.... یه حس گنگ.... 

اما یه جوریه که توی وجودم نمی گنجه و برای اینکه ظاهرم آروم و مطابق همیشه به نظر برسه فقط از چشمام اشک میاد.... 

 

نه.... من اصلا غمگین نیستم....اتفاقا آرومم.... بیش از همیشه ای که ازم سراغ دارید..... 

 

نپرسید چی شده.... 

شاید هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.... 

شاید همه چیز خستگیه یه روز کاریه سخته.... 

اما مهم حس منه که دلم رو تکون داده و بیقراریشو دوست دارم.... 

یه جورایی یهم یادآوری میکنه که هنوز زنده ام.... 

من..... بعد از همه ی  درداییی که کشیدم هنوزم زنده ام.....  

 

میدونم که از نوشته ام هیچییییی معلوم نیست....میدونم کاملا گنگه اما.... هیچ اتفاق خاصی پیش نیومده و من نمیتونم یه چیزی فقط در حد یه احساسه بیش از این توضیح بدم.... میدونم که درکم می کنین.... 

 

پ.ن۱: همسایه رو به رویی فوت کرده همسایه کناری اومده گله می کنه که چرا کارت شام هفته رو یه بچه برده داده بهشون و اینجوری بهش بی احترامی کردن!!!!.... بهش میگم اونا الان عزادارن حال و هوای خوبی ندارن!.... میگه:بلاخره دیدن که من هستم این درست نیست!!!.... سکوت کردم و توی دلم برای شادی روح اون مرد که حقیقتا مرد خوبی بود دعا کردم و برای خانواده اش صبر خواستم و دلم گرفت که چقدر ما آدما در درک همدیگه ضعیفیم و در برابر هم پر توقع!.....خدا همه مون رو درست کنه! 

 

پ.ن۲: امروز کنگره بود.... همه چیز عالی و خوب.... من که خیلی خوشم اومد.... اما دیدم اینا با این همه گروه اجرایی دارن همه اینطوری می دوون اون وقت منه بدبخت واسه کنگره های خودمون اکثرا دست تنهام و ....!!!!.... گویا من و تنهایی به هم عادت غریبی داریم!!!! 

 

پ.ن۳: من الان حس میکنم بابام یه جایی همین دور و وره منه.... اگر نگین عقلم کمه باید بگم حس میکنم دستای بابا روی شونه هامه و من دارم تایپ میکنم.... آره... من سنگینی شیرین دستاشو حس میکنم و مست عشقشم.....نه.... من هرگز از احساس نترسیدم..... من.... از دنیا نمی ترسم..... کی میگه من بابامو از دست دادم؟؟؟؟ من هر شب جلوی چشم پدرم چشمامو بستم و خوابیدم!!!بابا هر روز بزرگ شدن منو دیده و لبخند زده.... فقط.... فقط منم که گاهی یادم میره که اگر چشم من اونو نمی بینه به خاطر کوچیک بودن منه.... 

 

پ.ن۴: امروز رو برای همیشه به خاطر میسپارم.... یکی از روزهای شیرین زندگی من!

 

صفر مطلق+۸۳

 

 

 

خوب وقتی قسمت نباشه یه چیزی اینجا ثبت بشه حالا من برم خودم رو حلق آویز کنم که الا و بلا باید بنویسم.... خوب عزیز دلم جانم یه چیزایی هست که اصلا و ابدا دست تو نیست.... بفهم دیگه!!!! 

 

ادامه مطلب ...

صفر مطلق+۸۲

 

   

پ.ن: خدایا ؟؟؟خسته ای؟خوابت میاد ؟؟؟ چایی بریزم؟؟؟ پرتقال پوست بکنم ؟؟؟ تخمه میخوری؟؟؟ میخوای بری نیم ساعت بخوابی ، من بشینم پشت فرمون ؟؟؟؟ تعارف میکنی ؟؟؟لنگ بیارم شیشه جلو رو تمیز کنم ؟؟؟ اینایی که من میبینیم ، میبینی کلاً؟؟ 

ادامه مطلب ...