-
محصولی از شیراز -اصفهان
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 12:51
ماهانتا نوشت*: سلام به همگی مخصوصا شی شی خودم؛شی جان از من خواسته که منم با اون تو نوشتن این وبلاگ همکاری کنم ؛اما من که باید پیش این وبلاگ نویس بزرگ لنگ بندازم... اما ایشون به ما لطف کردن می خوان ما را از دپ بودن بیارن بیرون؛و شاید این وب بشه محصول مشترک دختری از اصفهان(همون شهر که مردمش دور یه رودخونه جمع شدن)و یه...
-
من و همکار محترم (۲)
سهشنبه 9 تیرماه سال 1388 23:45
این روزهایی که میگذرد احتمالا زیاد از این همکار من میشنوید... نه که من این روزا خودمو شدیدا درگیر کردم و نه که همه ی درگیری های ما به خواست خداوند مهربان مشترک شده در نتیجه ما هی با هم کانتکت داریم و منم هی میام اینجا می نویسم دیگه فقط حیف که نمیتونم صفحه ی بلاگفای شکلک ها رو باز کنم و همین شدیدا انگیزه ی من رو برای...
-
من و همکار محترم!!!
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 23:50
ساملیکم آخ آخ...امروز روزی بود هاااااا... امروز توی اون کلینیک خصوصیه یه جلسه ی فوری کاری گذاشتیم... قرار بود توی این جلسه من مستر همکار محترمم رو به کلینیک معرفی کنم تا اون هم بیاد همون کلینیک...خوب چون هم کلینیکش یه مزیت های خوبی برای پیشرفت داره و هم اینکه من به این مستر،اعتماد کاری کامل هم علمی هم بالینی دارم و هم...
-
یه حس متفاوت
یکشنبه 7 تیرماه سال 1388 20:54
بلههههه این دخمل خوچ خرم(۲ ساعت دنبال اون تشدیدش گشتم نیافتم شوما اگر یافتیدی خودت تصورش کن دیگه) و خوچحال هم چنان در کوچه ی علی بی غم جان اینا خودش رو گم و گور کرده و هنوزم از خجالت و شرم و پشیمانی و اینا نمرده و زنده زنده داره جلوی چشمان مات و متحیر همه عرض اندام می نُماید تازشم بسی اعتماد به نفسش رفته رو شونصد هزار...
-
مسنجر
یکشنبه 31 خردادماه سال 1388 14:31
سلام... این یه روش جدید برای باز کردن یاهو مسنجر در این اوضاع احوالات جات!!! روی صفحه ی مسنجر همون زیر خط آبیه هه ۲ تا گزینه هست...یکی messenger و یکی help روی messenger کلیک کنید تا باز شه و گزینه ی اول رو انتخاب کنید... یعنی: connection prefereces توی صفحه ای که باز میشه گزینه ی use proxies رو فعال کنید و بعد هم یه...
-
بازم یه شروع از صفر
شنبه 30 خردادماه سال 1388 14:16
سلام سلام خوب...بلاخره من برگشتم... البته همچنان خسته ام...نه که کوه کندم و خودم رو خفه کرده بودم از بس درس خوندم واسه اون... دیروز از صبح تا شب مهمون اومد خونه مون و ما هم مشغول دختر خونه بودن و پذیرایی نمودن و لبخند تحویل این و اون دادن...مدام هم باید برای تک تکشون توضیح میدادم که امتحان رو گند زدم و ایشالله سال...
-
نه(۰)
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 23:55
هیچی... فقط خواستم بگم این شمارش معکوس هم تمام شد... نظر خاصی ندارم... حس خاصی هم ندارم... حتی حس راحت شدن از دست این درسای کوفتی... فکر کنم از دست خودم خیلی عصبانیم!!! امتحانم اصلا راضی کننده نبود برای خودم... خوب انتظارش هم میرفت... تا چه شود!!! با اینکه فکر میکردم با یه شور و حال جدید واسه تمام شدن این روزا میام و...
-
هشت(۲-)
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 12:03
توی دقایقی که فقط ۴۸ ساعت تا کنکور برام باقی مونده خودم رو باختم انگار اولین نشونه های باور این شکست توی ذهنم نشسته... از الان باز هم اون تصویر صفحه ی نهایی جلوی چشممه و دستام دیگه همراهیم نمیکنن تا کتابی دست بگیرم... خسته ام... هر فکری که ممکنه الان توی ذهن منه... و اشکام تمام صورتم رو خیس کردن... از طرفی از این وضع...
-
هفت(۷-)
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1388 18:50
هفته ای دیگه همین موقع ها همه ی این بدبختیا به انتها رسیده و بدبختی های بدتری شروع میشه... ای خداااا که من هیچ وقت از هیچی راضی نیستم... میدونم خودم... بزن تو سرم ... عیب نداره... بله دیگه.. دقیقاْ هفته ی دیگه ساعت ۵ بنده با قیافه ای متفکرانه(یا شایدم مثل سال پیش با خوچحالیه کاملاْ کاذب) از جلسه میام بیرون و بعدش تا...
-
شش(۹-)
سهشنبه 19 خردادماه سال 1388 11:49
بعد از ۲ روز که خیلی زیبا به بطالت گذرونده شد امروز عزمم رو جزم کردم که بشینم سفت و محکم بخونم... ساعت ۷ با کلی بدبختی و بیچارگی خودم رو کشوندم از تخت پایین... یعنی یه خود در گیری واقعی رو الان میتونین تجسم کنین... بعدم به زور قهوه و آب سرد این چشام باز شد... بعدم یک کمی با این جناب ساسی جان که این روزها رفیق شفیقی...
-
پنج(12-)
شنبه 16 خردادماه سال 1388 22:05
شمارش این روزایی که معلوم نیست چطور میان و چطور میرن حتی همین تیک تاک ساده ی ساعت برای من دقیقاْ در نقش عزرائیلیه که داره هی این روح منو میکشه بیرون اما منم جون دووووووست...مگه میزارم ببره؟؟؟ (الان من نی می دونم معنیه این آیکونه چیه هویجوری عخشی گذاشتمش دیگه...) مثلاْ یه دوره ی فشرده ی مرور واسه خودم گذاشتم که تا همون...
-
چهار(۱۴-)
پنجشنبه 14 خردادماه سال 1388 19:46
این روزا همه استرس میگیرن من دچار افسردگی شدم... حالا نه یه افسردگی حاد...کاملاْ هم از نوع مزمنش می باشیده... تا کنکور چیزی حدود ۱۳-۱۴ روز مونده... و قسمت باحالش اینه که الان نمیدونم کدومه؟؟؟ ۱۳ یا ۱۴؟؟؟؟ امروز همه اش حالم بد بود... سر درد بدی اومده سراغم...که میدونم همه اش ناشی از این فکر و خیالاته... به مامان...
-
سه(16-)
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 20:06
دیروز در پی یافتن اون کتابه که مفقود شده بود و اون جزوه ها که در راه علم به نیستی کشیده شدن زنگ زدم به چند تا از بچه های همکلاسیه سابق... یکیشون یه دختر خیلیییی درسخون کلاس بود که همیشه فوق استرس بود...همه اش در حال گریه بود که من بلد نیستم...حالا کتابا رو خورده بودا... اما همیشه استرس داشت... به همین دلیل توی تئوری...
-
دو(۱۷-)
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 18:25
فکر میکنم یه مقدار مسخره باشه که من ۱۷ روز مونده به کنکور دارم در به در دنبال یکی از کتابای لاتینی میگردم که منبعمونه...نه؟؟ بعد یک کم دیگه که فکر میکنم میبینم مسخره ترش اینه که ۲ تا جزوه ی پایان نامه زیراکس شده داشتم که ترجمه ی یکی از فصلای یکی دیگه از منابع بود...ولی الان نیست!!!...یعنی نمیدونم کوشش.... بعد نه که...
-
یک(۱۹-)
شنبه 9 خردادماه سال 1388 14:33
یه وقتایی کوچ لازمه... باید بار سفر ببندی و بزنی بیرون تا بتونی یه شروع بهتر رو تجربه کنی... اهل در جا زدن نیستم... اهل شکست خوردن و کم آوردن نیستم... زنده نیستم اون روزی که بزارم دنیا منو زمین بزنه و توانی برای بلند شدن نداشته باشم... میخوام هر روز رو به تمامی زندگی کنم... فعلا همین... خواستم بگم شروعش امروز بود و...